علی ناول : ناگفته های دل من در شبای بی کسی ... پس چرا ای ستاره ی من ، تو به من نمیرسی

علی ناول : ناگفته های دل من در سیاهی سکوت



مرگ آرزو يا آرزوي مرگ



نويسنده : علي براهيمي بواني





بسم الله الرحمن الرحيم

****************
من علي هستم
الان دقيقا 38 سال و21 روزمه
وقتي فقط سه ساله بودم ، مادرم رفت بازار و ديگه برنگشت ، يعني برگشت اما زنده برنگشت ، يه مدت بعد هم بعدش هم از کنار قبرستون يه جاده کشيدن و قبر مادرم هم رفت زير جاده و گم شد .
هر وقت از بابام درباره مادرم ميپرسيدم ، اينو بهم مي گفت .
هميشه تو ذهنم يه تصوير خيالي از مادرم رو داشتم که با چشم گريون ذغال منقل بابام و دوستاش رو ميچرخوند و ديگه هيچ
فقط يادم مياد که وقتي چهار سالم بود ، بابام معصومه رو گرفت و از همون روز اول مجبورم کرد که مامان صداش کنم .
از همون موقع ديگه هر کي ميرسيد ميزد تو سرم و من حتي نبايد سرم رو بلند ميکردم
آره ، از بچگي ، همه به من به چشم يه موجود بي مصرف نگاه ميکردن ، مثل يه نون خور اضافي
هر چي که ميگفتن بايد انجام ميشد و انگار وظيفه ام بوده ، اگه يه موقع کاري ميکردم که به ميلشون نبود و يا خرابکاري ميشد ، جدا از کتکهايي که ميخوردم ، تا يه هفته سرکوفتش باهام بود ؛ حتي وقتي که کار کار من نبود هم يه ربطي به من پـيدا ميکرد .
انگار من وسيله اي براي تخليه عقده ها و تمام نفرت هاشون بودم .
هر بار ميخواستم حرفي بزنم يا بايد فحش ميخوردم ، يا کتک ؛ البته بيشتر کتک ؛ براي همين هم از بچگي از دعوا ميترسيدم
هر بار که يه اشتباهي ميکردم ، ميدونستم آخرش چي ميشه .
نمي خوام بگم بچه بدبخت و تو سري خور و معصومي هستم ، ولي بدون شک بچگي هام رو بچگي نکردم .
مادرم بيشتر با امير جور بود ، واضح تر بخوام بگم فقط با امير جور بود ، فقط با امير
اين وسط من نقش يه سايه بودم ، نه اصلا سايه هم نبودم ، اصلا انگار وجود نداشتم .
بابام هم مثل معصومه شده بود ، يخ و بي احساس ، شايد هم معصومه مجبورش کرده بود ، چون از معصومه مي ترسيد ، عين سگ .
ده ، نه سآلم بود که معصومه از بابام حامله شد و نتيجه اش امير شد ، منفورترين و ملئون ترين انسان روي زمين ، البته بعد از معصومه و بابام .
از ايجا به بعد اصل داستان رو بخونيد .
16 - 17 ساله بودم و عشق فوتبال
يه زمين بود خاکي ، صاحاب نداشت ؛ عصر که ميشد ، با بچه ها جمع مي شديم تو زمين ، فوتبال بازي ميکرديم .
مسلما تو بازي هم لباس هاي بازيمون تر و تميز نمي موندن ، من هم مي آوردمشون خونه و خودم ميشستم.
اون شب من که رسيدم خونه ، چون زيـاد بازي کرده بوديم يادم رفت بشورم و سريع پريدم تو حموم
همون شب بابام با دوستاش که همگي از سيخ و سنگي هاي قهار بودن ، به شب نشيني تو اتاق بابام دور هم جمع شده بودن و مي کشيدن و يه دمي هم به خمره ميزدن
من تو سالن دراز کشيده بودم و داشتم درس هاي فردام رو مرور ميکردم ، يکهو ديدم مامانم از تو اتاق خواب دادش بلند شد .
پريدم تو اتاق خواب ؛ بابام هم که انگار نئشگيش پريده بود سر رسيد و گفت : چته ؟ چرا داد و بيداد راه انداختي ؟
مادرم کيف ورزشي من رو نشون بابام داد و گفت : نگاه کن مرد ، اين بچه اس که تربيت کردي ؟ نگاه کن عصر تا غروب رفته بازي ، حالا لباسهاي پر کثافتش رو انداخته پيش لباسهاي امير ، نميگه بچم مريض بشه يا چيزي .
بعد با لحن عصباني ادامه داد : همينه ديگه ، بچه که ولش کني تو کوچه و صاحاب درست حسابي نداشته باشه از اين بهتر نميشه .
همين موقع رفقاي بابام که حالشون پريده بود ، اومدن بيرون و با يه لحن طلب کارانه گفتن : محسني ، تو که عرضه يک شب مکان درست کردن نداري ، چرا ميگي بيام آخه ؟ هر چي زديم ، اين زنت و بچه ات پروندن .
اين جور وقتها خوب ميدونستم چي ميشه ، اونشب انقدر کتک خوردم که صبح تو مدرسه ، اول کار دفتر مدرسه من رو خواست
بچه ها به مدير رسونده بودن که من وضيعت خوبي ندارم ، اما هيچ کس نميدونست چرا و چجوري .
مدير مدرسه ، من رو که ديد ، يکي خوابوند زير گوشم و با لحن عصباني گفت : کره خر ، تو ميخواي آبروي مدرسه من رو ببري ؟ اين دفعه چندمه واسه دعوا بيرون مدرسه ميارنت دفتر ؟ به خودت رحم نداري ، به درک که رحم نداري ، اما من اجازه نميدم هر ننه قمري حيثيت من و مدرسه ام رو زير سوال ببره ؛ حالا عين بچه آدم ميگي کجا و با کي دعوا کردي يا زنگ بزنم از بابا ، ننت بپرسم ؟
هنوز جاي دستش رو صورتم ميسوخت ، يه خنده ي تلخ تحويلش دادم و گفتم : آقا ، زنگ بزنين از بابام يا مادرم بپرسين بهتر ميدونن ؛ من چشمام بسته بود، چيزي نديدم .
هنوز حرفم تموم نشده بود که با دو تا پس گردني و يه لگد از دفتر پرتم کرد بيرون و از تو دفتر داد زد : من رو مسخره ميکني ، وقتي پدرت رو در آوردم و پروندت رو انداختم زير بغلت ، اونوقت چشات باز ميشه همه رو ميبيني .
بعد دفترش رو باز کرد تا از توي شماره ها ، تلفن خونه ما رو پيدا کنه .
داشتم جاي کتک هاي مدير رو ميماليدم که مشاور مدرسه از تو اتاقش صدام کرد .
وارد اتاقش که شدم، پشت ميزش نشسته بود و داشت يه پرونده رو ورق ميزد .
با دست اشاره کرد که بشينم .
يه صندلي کهنه روبروي ميزش بود ، کلي خاک روش نشسته بود ، انگار صد ساله کسي روش ننشسته ، گرچه تو اون اتاق همه چيزش کهنه و عتيقه بود .
يه نگاهي بهم کرد و گفت : چيکار کردي با آقاي جلالي اينجور اعصابش خراب شد؟
مشکل چي بود که اينطور عصباني شد و پرتت کرد بيرون ؟
چند ثانيه اي بهم خيره شد و آروم از پشت ميزش بلند شد و اومد طرف من .
يه صندلي آورد و نشست کنار من ؛ آروم زد رو پام و گفت : علي آقا ، نميخواي حرف بزني ؟ نترس ، اينجا هيچ حرفي تا تو نخواي از اين در بيرون نميره .
خواستم حرف بزنم که آقاي مدير در اتاق رو باز کرد و با لحن ناجوري گفت : زنگ زدم بابات بياد تکليفت رو يکسره کنم ، من رو مسخره ميکني ؟ يک پدر ازت در بيارم که تو تاريخ بنويسن ، ديگه هم سر کلاس نميري تا تکليفت روشن بشه .
اينها رو که گفت ، رو کرد به آقاي مشاور و با لحن تمسخرآميزي گفت : آقاي داوودي ، وقتت رو پاي اين هدر نده ؛ خودم يه ساعت ديگه ميفرستمش هسته مشاوره ، مشاورهاي اونجا براش خوبه .
اين رو گفت و محکم در رو بست ، از تو حياط صداش رو ميشنيدم که ميگفت : وقتي هر بي سر و پايي مياد تو اين مدرسه همين ميشه ديگه .
صورتم رو که برگردوندم ، ديدم آقاي داوودي ، مشاور رو ميگم ، زل زده تو چشمام و با لحني متعجب ازم پرسيد : تو چيکار کردي ؟ مسخره ش کردي ؟
با ترس جوابش دادم : نه بخدا آقا ، بهمون گفت با کي دعوا کردي وگرنه از بابات ميپرسم ؛ ما هم گفتيم ، گفتيم ...
گريه ام گرفته بود ولي روم نميشد گريه کنم ، اگه دهنم رو باز ميکردم ، گريه ام ميگرفت ، دماغم سرخ شده بود و ميسوخت ، اشکم رو که رو گونه هام حس کردم، صورتم رو برگردونم که نبينه .
آروم با دستش صورتم رو برگردوند ، نگاهي بهم کرد و گفت : هي ، علي ؟ چرا گريه ميکني ؟ ها ؟ برو ، برو يه آبي به صورتت بزن حالت جا بياد ، برگرد اينجا ببينم چي شده ، برو ديگه .
از اتاق مشاور که بيرون اومدم ، از شدت فشار دندونهام به هم چسبيده بودن .
خودم به آبخوري رسوندم و با عجله مشتم پر از آب کردم ؛ داشتم گر ميگرفتم ، هميشه وقتي گريه ام ميگرفت اينجور ميشدم .
مشتم رو بستم و بدون اينکه صورتم رو بشورم رفت طرف دستشويي ها
دستشويي ها آخر حياط بود و کسي صدام رو نميشنيد ، ميخواستم سير دل گريه هام رو بکنم .
تند تند راه ميرفتم که وسط راه بغضم نترکه
رسيدم و خواستم برم تو دستشويي اولي ، هلش دادم ، وقتي باز نشد تازه ديدم قفله ، رفتم براي دومي ، سومي ، تازه ، نگاه کردم همشون قفل بودن
اعصابم خرد شده بود ، ديگه طاقت نياوردم و خودم رو آزاد کردم .
يک گريه اي ميکردم .....
نفهميدم چطوري ولي وقتي به خودم اومدم ديدم ته سالن دستشويي ها ، تو سه کنج ديوار ، رو زمين نشستم و زانو هام هم تو بغلمن
به ساعت رو دستم نگاه کردم ، يه ده ، پونزده دقيقه اي ميشد که اين تو بودم
بلند شدم و خودم رو تکوندم ، رفتم دم آينه شکسته و خودم رو نگاه کردم .
چشمام قرمز بودن ، دماغ و گونه هام هم همينطور
شير آب رو باز کردم ، يه مشت آب به صورتم زدم ، اما صورتم هنوز داغ داغ بود ، سرم رو خم کردم و صورتم رو گرفتم زير آب شير
چند ثانيه اي اون زير بودم .
از وسط آب يه سايه مات رو دم دستشويي ها ديدم ، وقتي سرم رو بلند کردم کسي اونجا نبود .
رفتم دم در و در رو باز کردم ، کسي هم تو حياط نبود .
شک برم داشت ، شايد خيالاتي شده بودم .
صورتم رو با آستين پيراهنم خشک کردم و اومدم تو حياط
باد که بهم خورد حالم يکم جا اومد ، هنوز چند قدمي نرفته بودم که با صداي آقاي مدير خشکم زد .
: معلومه ، يه ربعه تو دستشويي ها چه غلطي ميکني ؟ اين چه کثافت کاريه راه انداختي ؟ نگاه کن با پيرهنت چيکار کردي ؟ برو از جلوي چشمام دور شو .
آروم شروع به حرکت کردم ، چند قدمي دور نشده بودم که گفت : کيفت رو هم گذاشتم دم دفتر ، برو دل و روده ش رو جمع کن .
وقتي رسيدم دم دفتر ، کيفم خالي يه طرف افتاده بود و کتاب و دفترو خودکار و باقي چيزاي توي کيفم هم ريخته بود روش .
چند نفري که دم پنجره کلاس بودن داشتن بهم ميخنديدن .
زانو زدم و مشغول جمع کردن وسايلم شدم که يکي از پشت سرم گفت : چرا کيفت اين شکلي شده ؟
سرم برگردوندم ، آقاي داوودي بود .
اومد کنارم نشست و تو جمع کردن کمکم کرد .
وقتي کارمون تموم شد ، بلند شد و گفت : بيا تو اتاقم کارت دارم و رفت .
منم پشت سرش راه افتادم .
دم در که رسيدم ، خواستم در بزنم که گفت : نميخواد ، بيا تو ، در رو هم پشت سرت ببند .
در رو بستم و رفتم نشستم .
ميترسيدم ، با خودم فکر کردم ؛ آخه ماجراي من چه ربطي بهش داره يا اصلا مگه چيکار ميتونه بکنه برام ؟
تو حال و هواي خودم بودم که ديدم داره من رو صدا ميزنه .
: گريه کردي ؟
: نه آقا
: منم يه وقتايي که گريه ام ميگيره و ميشينم يه گوشه خلوت و گريه ميکنم
: ولي آقا ما که گفتيم ؛ گريه نکرديم
: خب ، اين حرفها رو ول کن علي آقا ، داشتي ميگفتي .
: چي آقا ؟ ما که چيزي نميگفتيم !؟
: قضيه اين کتک کاري و کبودي ها چيه ؟ از اول سال تا حالا چند بار واسه همين قضيه کشوندت دفتر ، علي بگو با کي مشکل داري ، اينجوري فقط خودت روميندازي تو دردسر .
بلند شدم که برم بيرون ، از پشت دستم رو گرفت ، بلند شد و دستم رو ول کرد و گفت : خودت بايد بخواي تا کمکت کنم، حالا که نميخواي اجبارت نمي کنم ولي بدون که حتي اگه نتونم کمکت کنم ، چيزي از دست نميدي ، تازه ميرسي سر پله اي که الان روش ايستادي .
آروم گفتم : نه آقا ، اون موقع اگه کاري نشه کرد ، نه پله هست ، نه راه پيش وپس .
من رو برگردوند و گفت : منظورت چيه علي ؟ واضح حرف بزن ، ببينم چي ميگي ؟ نترس علي ، راحت حرفت رو بزن .
دو دل بودم ، گفتم : غريبه نيست .
رو کرد به من و گفت : جون به لبم کردي ، بگو .
گفتم : کسي که از حرفهام ...
حرفم رو بريد و گفت : مطمئن باش ؛ تا وقتي خودت نخواي هيچ حرفي از اينجا درز نميکنه ، بالاخره ميگي کي ؟
بابام رو ديدم که از در مدرسه اومد تو .
رو کردم به آقاي داوودي و به بيرون اشاره کردم و گفتم : اون
يه نگاهي به بيرون کرد و با تعجب گفت : علي ميفهمي چي ميگي ؟
بعد رو کرد به من و گفت : اين همه مدت من رو داري مسخره ميکني ؟
با حالت غم انگيزي گفتم : کاشکي همش مسخره بازي بود و با يه کسر انضباط تموم ميشد .
آقاي داوودي که تازه داشت حرف هاي من رو باور ميکرد ، رو کرد به من وگفت : از کجا بفهمم راست ميگي ؟
بلند شدم ، آروم دکمه هاي پيرهنم رو باز کردم و پيرهنم رو در آوردم و پشتم رو کردم به آقاي داوودي .
خودکاري که تو دستش بود افتاد ، برگشتم ديدم حيرون داره کمر من رو نگاه ميکنه .
بهم گفت : پيرهنت رو نپوش تا من بيام ، باقيش با من .
با سرعت رفت طرف دفتر ، در نزده رفت تو و يواش تو گوش آقاي مدير يه چيزي گفت و با هم با عجله اومدن بيرون به سمت اتاق مشاوره .
وقتي اومدن داخل ، آقاي داوودي به آقاي مدير گفت : بفرماييد ، خودتون ملاحضه کنيد چيکار کرده باهاش ، آقا اين مرد يه روانيه ، رواني که چه عرض کنم ، از رواني يه چيزي اونور تره ، شما کمرش رو ببينيد ، باقي جاهاش هم دستتون مياد .
آقاي مدير که انگار باور اين حرفها براش سخت بود به من نگاه کرد و گفت : برگرد ببينم ، خودت رو جمع کن ، سريع باش .
همين که برگشتم شنيدم گفت : يا پيغمبر ، اين چه وضعيه ، عجب حيوونيه اين .
اونوقت رو کرد به آقاي مشاور و گفت : آقا ، هر کاري ميتوني بکني بکن ، منم زنگ ميزنم مرکز بيان ببينن با اين چکار ميشه کرد .
رفت طرف در که بره ، برگشت و گفت : من يکم معطلش ميکنم تا از مرکز برسن ، شما پيشش باش .
بعد رو کرد به من و گفت : زبون نداشتي همون موقع بگي ، البته گفتي ولي نه اينجوري مث بچه آدم .
وقتي رفت ، پيرهنم رو داشتم مي پوشيدم که آقاي داوودي گفت : از حرفهاي آقاي جلالي ناراحت نشو ، لحنش يکم تنده ولي مهربونه .
تو چشماش نگاه کردم و گفتم : غير لحنش ، اعصابش هم يکم تنده ولي کتکهاش همش رو جبران ميکنه .
يه مکثي کرد و بهم گفت : دارن از مرکز ميان واسه قضيه ي تو ، يه موقع نگي که آقاي جلالي ...
گفتم : نه آقا ، ما خبرچين نيستيم .
بعد با يه نگراني خاص پرسيدم : حالا چي ميشه آقا ؟ اگه بابام بفهمه من اومدم اينها رو گفتم منو لب جوي آب سر ميبره .
يه دستي رو سرم کشيد و گفت : نترس ، از اين بدتر نميشه ، بعد آهسته زير لب گفت : لااقل امروز .
يه ده دقيقه بعد يه ماشين با آرم آموزش پرورش اومد تو مدرسه .
آقاي داوودي هم سريع رفت جلو و آوردشون تو اتاق مشاوره .
سه تا مرد بودن با يه زن ، يکي از مردآ کت شلواري و کلاس بالا بود ؛ آقاي داوودي من رو به اون معرفي کرد و با مردا دست دادم و نشستيم .
چند دقيقه اي صحبت شد و بعد يکي از آقايون به من گفت : علي جان ، کمرت رو به ميشه نشون بدي به ما ؟
گفتم : آخه .... نميشه ، چيزه ... با چشم به زنه اشاره کردم .
زنه که منظورم رو فهميده بود ، بلند شد ، گفت : من ميرم دفتر مدرسه با مدير مدرسه يه صحبتي بکنم و رفت .
داشتم دکمه هاي پيرهنم رو باز ميکردم ، اون مرده که شيک بود از تو کيفش چند تا برگه درآورد و آماده نوشتن شد .
وقتي پيرهنم رو در آوردم ، يارو شروع کرد تند تند يه چيزيايي رو نوشتن .
بلند شد و اومد نزديک من ، با انگشت رو يکي از زخمهام کشيد و گفت : مثل جاي نيشي با کارده .
گفتم : اون جاي کارد نيست آقا ، لبه سگگک کمربند گرفته بهش .
پايينيش هم جاي سيخ داغ کرده س ، پام گرفته بود به پيک نيکش ، افتاد بود ، با سيخ داغ زد تو کمرم ، اينطوري شد .
مرده که انگار منتظر حرفهاي من بود ، ريز و درشت حرفهام رو مي نوشت .
تموم که شد ، گفتن لباست رو بپوش و بيا بشين .
گفتم : رو پاهام هم چند تايي هست که آقاي داوودي گفت : نمي خواد ديگه ، به اندازه کافي ديدن ، بيا اينجا بشين اين آقايون کارت دارن .
لباسام رو پوشيدم و يه نفس عميق کشيدم و رفتم روبروشون نشستم .
يارو بازرسه زل زد تو چشمام ، از ترس قلبم از دهنم داشت ميزد بيرون ، يه عرق سردي رو روي پيشونيم حس ميکردم .
منتظر بودم ببينم چي ميخوان بگن .
بازرسه گفت : ميخواي چيکار کني ؟ شکايت ميکني يا همينجا تمومش کنيم ؟
آقاي داوودي گفت : ببين علي ، از اينجا به بعدش تصميم گيري با خودته ؛ ميتونيم قضيه رو پروندش کنيم و بفرستيم براي مراحل قضايي ، ميتونيم همين جا با صحبت و تعهد قضيه رو تمومش کنيم يا اينکه اصلا ولش کنيم و روال عادي رو پيش بگيريم ، ديگه با خودته ، البته در هر صورت ما پشتتيم .
با دلهره پرسيدم : اگه راه اول رو قبول کنم چي ميشه ؟ ميبرنش زندان ؟
يکي از حاضرين گفت : شايد 6 ماه ، شايد هم بيشتر
گفتم : اونوقت تکليف من چي ميشه ؟ من چيکار کنم ؟
دوباره اون طرف جواب داد : هيچي نميشه ، شما با خيال راحت ميري سر خونه و زندگيت ، ديگه هم کسي باهات کاري نداره .
گفتم : نه آقا ، باباي ما اگه بره زندان تازه مکافات بعد عملش مياد سراغم ، مادرم يه بلايي به سرم مياره که آرزوي صدتا بابا مث همين بابام رو داشته باشم ، نه آقا بدتر ميشه که بهتر نميشه .
آقاي داوودي گفت : پس چي ، ميخواي همين جا يه تعهد کتبي و رسمي بگيريم واسه اينکه ديگه اين اتفاقات نيوفته ؟ ها ؟
با خودم فکر کردم ، اگه اينطور بکنم ، يه خوبي داره که ديگه نميتونه دست بهم بزنه ، چون ميتونم شکايت بکنم ازش ولي ، اگه يه موقع خر شد ديگه تو طويله جا نميشه ، يه موقع ديدي زد به کله اش و انقدر بزنه منو که شب آخرم بشه .
يه نگاهي به همه کردم و گفتم : نه ، نميخوام کسي چيزي بفهمه ، اگه ميشه هيچي بهش نگين .
ماموره که انگار از اين حرفم خوشش نيومده بود ، گفت : نميشه ، من مسئوليت دارم ، بايد گزارش رد کنم ، تازه بعدش ميخواي چيکار کني ؟ ها ؟
آقاي داوودي پريد وسط حرفهاش و گفت : جناب يک لحظه صبر کنيد ، الان درستش ميکنم ، بعد رو کرد به من و گفت : ببين ابراهيمي الان تا فرصت هست بايد اين کار رو انجام داد وگرنه فردا ممکنه ديگه همچين فرصتي برات پيش نياد ، ترس بذار کنار و درست فکر کن .
همين موقع آقاي مدير وارد شد و با عجله گفت : من چيکار کنم ، ديگه ميخواد بره . تموم نشد کارهاتون ؟
بازرسه با تمسخر گفت : از من نپرسيد آقاي جلالي ، فعلا معطليم ببينيم تهش چي ميگه اين ، فعلا که جا زده ؛ يه خنده اي کرد و نشت لبه ي ميز و با لبه ي پرونده هاي روي ميز بازي کرد .
آقاي جلالي رو کرد به من و گفت : ابراهيمي چي شده ، اين آقا چي داره ميگه ؟ ما بخاطر تو از مرکز کشونديمشون اينجا که يه کاري بکنيم .
وقتي که بهش گفتم نميخوام هيچ کاري بکنم و ميخوام همينجا تموم بشه ، با عصبانيت رو کرد به من و گفت : يعني چه نميخوام کاري بکنيد ؟ من نميتونم اجازه بدم همين طور تموم بشه ، بعد رو کرد به مامورهاي مرکز و گفت : آقا با من ، شما هر کاري که لازمه بکنيد ، اينجا آبرو حيثيت مدرسه هم در ميونه ، اين بچه هنوز سنش جواب نميده که تصميم بگيره شما بريد تو دفتر من هم الان ميام .
وقتي داشت پشت سر اونا ميرفت به آقاي داوودي گفت : جناب شما هواي اين رو داشته باش ، کاري نکنه و رفت .
آقاي داوودي نفس عميقي کشيد و با حالت گناهکارنه اي به من گفت : من نميخواستم اينطوري بشه ، اين تقصير من نبود .
با ناراحتي و اضطرابي که از سر تا پاهام رو فرا گرفته بود از روي صندلي بلند شدم و گفتم : همتون دروغ ميگين ، همتون فقط ميخوايد کارتون حل بشه ، کاري ندارين که اين وسط گند ميزيد به زندگي کي .
هنوز حرفم تموم نشده بود که صداي يه کشيده رو تو گوشم احساس کردم و صورتم گرم شد .
با ناراحتي گفت : اين رو زدم که احترام شاگردي و معلم يادت بمونه ، بعدش هم تا ما اينجاييم که مشکلي برات پيش نمياد .
داشت حرفهاش رو ميزد که صداي داد و فرياد از توي دفتربلند شد .
از توي پنجره نگاه کردم ، ديدم بابام يقه ي آقاي جلالي رو گرفته و داره داد ميزنه .
اون دو ، سه نفري هم که اومده بودن براي من هم داشتن به زور جداشون ميکردن .
آقاي داوودي که داشت نگاه ميکرد ، سريع دويد سمت در که بره دفتر .
وقتي در رو باز کرد برگشت و بهم گفت : تو همينجا بمون و تکون نخور ، نياي بيرون ها و رفت .
از پنجره ميديدم که آقاي جلالي عين مرغ سرکنده تو دستهاي بابام بالا و پايين ميپريد ، آخه بابام درسته پاي منقل مينشست ولي خوب ميخورد و خوب ميکشيد .
خلاصه آقاي داوودي که رفت وسط و جداشون کرد بابام پريد وسط حياط و با يه عربده اي صدام کرد .
معلم ها و بچه ها ريخته بودن تو حياط و داشتن تماشا ميکردن .
وقتي ديد پيدام نشد رفت در کلاسها ، بچه ها که انگار گودزيلا دنبالشون کرده باشه ، با جيغ و سر و صدا ميدويدن تو کلاسشون .
من که ديدم داره وضع خراب ميشه ، اومدم تو حياط .
آقاي داوودي تا من رو ديد گفت : مگه بهت نگفتم نيا بيرون ، برگرد تا نديده تو رو .
همين موقع هم بابام از تو يه کلاس اومد بيرون و من رو ديد .
بدو بدو خودش رو رسوند به من رو همون اول کار - د - بزن .
با لگد و چک و مشت و ... خلاصه ميزد و من رو ميبرد بيرون مدرسه
تهش رو بگم ، با يه آبروريزي من رو سوار ماشين کرد و آوردم خونه ، بدون اينکه يکي حتي بهش چيزي بگه با بخواد جلوش رو بگيره .
تو ماشين که نشست ، تا خواستم حرفي بزنم ، يکي خوابوند تو دهنم و در حالي که با عصبانيت به سيگار پک ميزد گفت : خفه شو تا برسيم .
تا وقتي رسيديم خونه تو خيال خودم ، خودم رو تو صد تا مدل مردن ديدم .
ميدونستم که تواين وضعيتي که افتادم ، حالا حالاها گيرم و بايد کتکه رو بخورم .
دم خونه وايساد و پياده شد ؛ اومد طرف من و پس گردنم رو گرفت و کشون کشون مث گوسفند قربوني بردم داخل .
وسط حياط داد زد و مادرم رو صدا کرد .
معصوم ، .............. معصومه کجايي ؟
مادرم از اتاق امير اومد بيرون و با عصبانيت گفت : چيه محسن ، چته خونه رو گذاشتي رو سرت ؟ هم از کي چوب خوردي وق و وقــت رو آوردي خونه ؟
تا چشمش به من افتاد ، انگار دمش رو آتيش زده باشن ، صورتش گر گرفت و با يه لحن ناجوري گفت : مرده شور برده ، هم باز چيکار کردي صداي اين رو در آوردي و انداختيش به جون من ؟ ها ؟ من چه اشتباهي کردم هر روز بايد با شما ها سرو کله بزنم ؟
بعدش نشست لبه ي در و الکي تو سر و صورتش زد .
بابام که انگار اين بازي ها براش تکراري بود ، رو کرد بهش و گفت : اين کولي بازيها رو بذار شب در بيار، الان اين علي دستت سپرده ، نره بيرون تا من بيام ، ببين معصومه رفت بيرون ، نرفت ها ، و رفت .
مادرم که با اين رفتار بابام کارد ميزدي خونش در نمي اومد ، برگشت بهم گفت : پاشو برو گمشو تو اتاق آخري ، در رو هم ببند ، صدات در نياد تا بابات بياد .
داشتم ميرفتم که ديدم يکي با عجله کوبيد به در .
با عجله در رو باز کردم ، امير با يه سروکله ي خوني و لباسه کل و کثيف دويد داخل و با گريه در حالي که نفساش حرفهاش رو مي بريد ، به مادرم گفت : ما ... مان ...... ا ....اين اصغره ... با ... ر ... حمان ... هولم دادن ... تو جوب و ... در رفتن .
مامان معصومه که هول کرده بود ، با عجله چادرش رو سرش کرد و از پله ها اومد پايين و دست امير گرفت و بدو بدو رفت .
با اينکه از جفتشون خوشم نميومد ولي دلم به حالشون سوخت ؛ هم امير بد جوري داغون شده بود ، هم معصومه خيلي هول کرده بود و ترسيده بود .
هنوز از رفتشون نگذشته بود که مهري خانم مادر رحمان تلفن کرد ؛ هول بود ، ميخواست ببينه حال امير چطوره .
از پشت تلفن صداي گريه ميومد ، فهميدم رحمان جلو جلو يه کتک حسابي خورده .
وقتي گفتم : سر امير شکسته و با مادرم رفتن درمانگاه ، يه خاک توسرمي گفت و خداحافظي کرد ؛ تو فاصله ي گوشي گذاشتنش هم يه فحشي نثار رحمان و اصغر و باباي جفتشون کرد .
گوشي رو که گذاشتم ، هنوز بلند نشده بودم که دوباره تلفن زنگ زد .
آقاي جلالي از مدرسه بود ، زنگ زده بود ببينه حالم چطوره و از اين جور حرفها ، آخر حرفهاش هم گفت که آقاي داوودي دنبال کاراي منه و ممکنه چند روزي طول بکشه .
تلفن که تموم شد ، بلند شدم رفتم تو اتاق آخري پاي درس و مشقم ، البته چه درس و مشقي ؛ بيشتر ميخواستم وقت بگذره و از حالي که داشتم دور شده باشم .
دم دماي غروب بود که از صداي در و صداي کفشهاي پاشنه دار مادرم فهميدم که امير رو آورده خونه .
يه دستمال سفيد دور سرش بسته بود که جلوش رو بتادين و خون قرمز کرده بود .
همين که اومدن داخل اتاق ؛ مادرم رو کرد به من و گفت : بجاي اينکه اين بشيني و ما رو تماشا کني ، بلند شو يه لحاف ، تشکي پهن کن اين طلفک روش بخوابه ، مگه نمي بيني حال خوشي نداره ؟
تا من براي امير يه لحاف و زير انداز آوردم ، مادرم لباش رو عوض کرد و اومد توي حال و به امير گفت :کره خر ، وقتي ميگم با اين بي صاحابا بازي نکن واسه همين چيزاس ، اگه ميمردي اونوقت چي ؟ ها ؟ اونوقت من خاک بر سر چيکار ميکردم ؟ ميرفتم يقه ي کي رو ميگرفتم ؟ چرا لال موني گرفتي ؟ حرف بزن ديگه ؛ جواب من رو بده ، چرا اونجا خشکت زده جواب من رو نميدي ؟
بعد رفت گوشه اتاق زد زير گريه و شروع کرد به نفرين دادن به خودش و بابام و امير و من و هر کي دم دستش بود ، تو اين بين به خونه و زندگي و محله هم رحم نکرد و کشيدشون قاطي نفريناش .
تو اين گير و دار بابام هم سر و کله اش پيدا شد و شد قوز بالا قوز .
وقتي فهميد ماجرا چيه با عجله کفشهاش رو پوشيد و رفت و يه شري راه انداخت که نگو و نپرس .
شب موقع شام ، داشتم خدا رو شکر ميکردم که خبري نشد و انگار وسط اين _ بل بشو _ قضيه صبح من ماليده شده بود .
داشتم لقمه اولم رو گاز مي زدم که مامان در حالي که داشت براي امير لقمه ميگرفت رو کرد به بابام و گفت : محسن ، راستي صبح چت شده بود داغ کرده بودي ، داد و هوار راه انداخته بودي ؟ اين رو چرا زود از مدرسه ورش داشتي آورديش خونه ؟
لقمه تو دهنم تلخ شد ، سرم رو پايين انداختم و زير چشمي به بابام نگاه کردم .
لقمه اي که توي دستش بود رو با ناراحتي انداخت توي سفره و با عصبانيت رو کرد به مادرم و گفت : اه ، ميذاري يه لقمه زهرمار کنيم يا ميخواي روزمون رو از اين گندتر کني ؟ ببين امروز به اندازه يه هفته از زمين و زمون کشيدم ، بذار مث آدم غذامون رو بخوريم ، اونوقت ميفهمي .
بعد رو کرد به من و با يه لحن ناجوري گفت : کي گفت بياي سر سفره غذا کوفت کني ؟ مگه نگفتم برو تو اتاق آخري ، بيرون نيا ؟ معصومه مگه نگفتم بهت اين بيرون نياد ؟برو تو اتاق تا بيام ببينم صبح تو مدرسه چي چي زر ، زر ميکردي ؟
وقتي داشتم از سر سفره بلند ميشدم ، تو صورت همه يه نگاه کردم .
بابام با چشماي غضبناکش يه نگاه بهم کرد و گفت : چته نگاه ميکني ، برو تو اتاق ميگمت تا بيام تکليفت رو مشخص کنم .
وقتي برگشتم که برم ، صداي نيشخند مامان انگار به جيگرم چنگ انداخت .
سرم رو برگردوندم ديدم ، امير رفت رو پاي بابام نشست و بابام يه دستي رو سرش کشيد و بهش گفت : نه بابا جون ، نترس ، من با علي بودم نه با تو و بوسش کرد.
توي دلم يه آهي کشيدم که اگه به قول معلم ادبياتمون : اگه به سنگ ميزدم ، آب ميشد .
از وقتي که مادرم رفته بود و معصومه جاشو براي بابام پر کرده بود ، آرزوي يه نوازش پدرانه به دلم مونده بود .
رفتم تو اتاق و نشستم ببينم اين سري برامون چه حکمي صادر ميشه .
حدود ده دقيقه ، يه ربع بعد بابام اومد تو اتاق و پشت سرش مامان و امير اومدن .
همين که چشم تو چشم شديم ، با مشت و لگد افتاد به جونم و با عصبانيت مي گفت : اين چه مزخرفاتي بود تو مدرسه بهم گفتن ؟ ها ؟ من با سيخ ميزنمت ؟ خوب ميکنم ميزنمت ، آدم نيستي که ميزنمت ، جواب منو بده ؛ اين چه گهي بود تو مدرسه خوردي ؟
وقتي خوب کتک خوردم و به گه خوردن افتادم ، تازه مامان زبون باز کرد و اومد جلو و سعي کرد بابام رو آروم کنه .
هي ميگفت : محسن ولش کن ، غلط کرد ، بچگي کرد نفهميد ، محسن به خاطر من ، به خاطره امير، ببين امير ترسيده ، گريه اش گرفته ، محسن بس کن .
يواش يواش بابام آروم شد و رفت تو پذيرايي نشست و سيگارش رو روشن کرد .
از پک هايي که به سيگار ميزد معلوم بود هنوز عصبانيه .
يهو معصومه برگشت به من و گفت : تو خجالت نميکشي اين حرفها رو پشت بابات ميزني ؟ کم برات نذاشته که اينطوري ميکني ، برو بگو غلط کردم ، دستش رو ببوس ، شر بخوابه ؛ برو .
در حالي که صداي نفسهام با هق هق همراه بود ، سرم رو پايين انداختم و از اتاق رفتم بيرون .
از جلوي بابام که خواستم رد بشم ، بابام با غضب نگاهم کرد و گفت : کي گفت بياي بيرون که اومدي ؟ ديگه اگه پا رو از در حياط گذاشتي بيرون قلم پات رو خورد ميکنم .
در اين بين مادرم اومد وسط حرفش و با عشوه گفت : محسن ، من گفتم بياد ، ميخواد يه چيزي بهت بگه و با چشم و ابرو اشاره کرد که حرفت رو بزن .
بابام با يه قيافه حق به جانبي نگاهم کرد و گفت : مثلا چي ؟
دلم راضي نميشد ، ازش معذرت بخوام ولي از طرف ديگه چاره ديگه اي نداشتم .
سرم رو انداختم پايين و آهسته گفتم : ببخشيد
دهنش رو کج کرد و دستش رو گذاشت پشت گوشش و گفت : چي گفتي ؟ خانم شما شنيدي چي گفت ؟ امير جون تو چي بابا ؟ شنيدي ؟
امير هم که انگار داشت از خراب شدن من حال ميکرد با خنده گفت : نه ، من که نشنيدم .
بابام بهم برگشت و گفت : بيا ! ، هيچکي نشنيد ، يکم بلند تر حرف بزن ، بشنويم .
دوباره با صداي بلندتر حرفم رو تکرار کردم .
بهم گفت من شنيدم ، ولي صدات به بقيه فکر کنم نرسيد ، بلند تر حرف بزن ، همچين اون صدا گندهه (1) رو در بيار .
مي خواست خردم کنه جلوي بقيه ، اما نميدونست من يه عمره بازنده ام و ديگه چيزي ندارم که از دست بدم .
با صداي بلند بلند گفتم : گفتم ببخشيد .
يه قيافه ي متعجبي به خودش گرفت و گفت : همين ! و يه نگاه به معصومه انداخت .
دوباره معصومه پريد وسط حرف و گفت : همين همين هم که نه .
بعد رو کرد به من و گفت : علي ، يه غلط کردمي ، چيزي بذار تنگش ، ببخشيد خشک و خالي که از گلو بابات پايين نميره .
يه نگاه توي چشماش کردم و برگشتم به بابام گفتم : ببخشيد ، غلط کردم .
مامان وقتي حرف زدن من رو ديد ، بازم اومد وسط و گفت : اهه ، علي تو هم با اين حرف زدنت ، بابا ، محسن ببين ، کلا اين علي غلط کرده ، بچگي کرده ، معذرت هم که خواست ، الان هم اومده دستت رو ببوسه .
بابام که اين حرف رو شنيد ، دستش رو از توي دماغش در آورد و با پشت قالي تميز کرد .
بعد يه نگاهي به دستش کرد و با يه لبخند رضايت مندي گفت : نمي خواد ، دست بوسيش باشه براي بعد ، دستام کثيف ميشه .
از ناراحتي قلبم داشت مي ترکيد ، رفتم تو حياط و کنار قفس کبوترام نشستم تا دلم آروم بشه ، آخه کبوترام تنها رفيقام بودن که داشتم .
نفهميدم چقدر تو حياط بودم ، وقتي برگشتم داخل ديدم رخت خوابها پهنه و همه دارن ميخوابن .
آروم منم رفتم سر تشک خودم و گرفتم خوابيدم .
صبح با صداي زنگ ساعت بيدار شدم .
هنوز هوا روشن نشده بود .
آروم بلند شدم ، مواظب بودم کسي رو بيدار نکنم .
آهسته دستگيره ي در رو کشيدم و رفتم تو حياط .
از پله ها که اومدم پايين ، مستقيم رفتم سر شير آب .
مشتم رو پر آب کردم و پاشيدم به صورتم ، آبش يخ يخ بود ، خواب رو از بيخ و بن از سرم پروند .
نگاهم افتاد به کبوترها ، همشون پف کرده بودن و نزديک هم خوابيده بودن ؛ خوش بحالشون ، چقدر باهم خوب و راحتن .
آفتاب داشت کم کم در مي امد ، سريع با همون آب سرد وضو گرفتم و کتري رو هم پر کردم و برگشتم داخل .
از سردي آب ، سرم و دستهام ميسوخت و سوزن سوزن ميشد .
کتري رو روي گاز گذاشتم و رفتم از روي طاقچه مهر و جانماز رو برداشتم و نمازم رو خوندم .
تا نمازم تموم شد ، آب به قل قل افتاد .
جانماز رو جمع کردم و رفتم چايي درست کنم و مقدمات صبحانه رو درست کنم .
همه چيز که آماده شد ، رفتم لباسهام رو بپوشم ، تا بعد برگردم صبحانه ام رو بخورم .
مث هميشه رفتم تو اتاق آخري ، لباسهام رو از رو رخت آويز برداشتم و پوشيدم .
بعد کيفم رو برداشتم و کتاب ، دفترهام رو چک کردم .
همه چيز مرتب بود ، کيفم رو برداشتم برم تو آشپزخونه که ديدم همه تو آشپزخونه دارن صبحونه ميخورن .
مامان معصومه منو که ديد ، استکانش رو دراز کرد طرفم و گفت : داري مياي بشيني يه چايي واسه خودت بريز ، اين رو هم پر کن .
کيفم رو گذاشتم گوشه آشپزخونه و استکان رو ازش گرفتم .
بابام يه نگاهي به کيفم کرد و گفت : کجا ؟ ..... لباس پوشيدي ؟
داشتم چايي ميريختم ، از پشت سر بهش گفتم : مدرسه ديگه ! مث هميشه .
با لحن حق به جانبي گفت : بيخود ، مثل هميشه ديگه بي مثل هميشه ، ديگه مدرسه ، اه اه ، کار ، به به ، تا وقتي هم يه کار جور نشده ، تو خونه کار ميکني ، شد ؟ ديگه مدرسه بي مدرسه .
بعد بلند شد و دست امير رو گرفت از آشپزخونه رفت بيرون ، کيف من رو هم با خودش برد .
دويدم دنبالش وتا ببينم کيف رو کجا ميذاره .
کيف رو برد ، گذاشت داخل کمدش و باقي کتابهام رو هم اونجا گذاشت و درش رو هم دو قفله کرد و با امير رفتن بيرون .
دويدم که بهش برسم و خواهش کنم بهم پسشون بده ، دستگيره ي در خيابون رو هر چي کشيدم باز نشد ، تازه ديدم در فقله .
بغضم گرفته بود ، داشتم ميمردم از ناراحتي که مامان از داخل صدام کرد .
با عجله برگشتم توي خونه و گفتم : بابا چرا اينجوري کرد ، چرا بهش چيزي نگفتي ؟ تو رو خدا کليدات رو بده من برم بيرون ، ميدونم کليد داري ، تو خدا بهم بده.
تو چشمام نگاه کرد و گفت : با اين گندي که زدي ميخواي چيکارکنم ، همون ديشب که واسطه شدم خيلي بود ، در ضمن کليد ندارم .
در حالي که گريه ام گرفته بود رفتم گوشه اتاق و گفتم : تورو خدا کليدات رو بده ، قول ميدم کسي چيزي نفهمه .
يهو جيغ زد و روسري روي سرش رو کشيد و گفت : کليد ندارم ميگمت و رفت از روي جا رختي کيفش رو آورد و پرت کرد طرفم و با جيغ و داد و فرياد گفت : بيا بگرد ، هر جاي ديگه هم خواستي بگرد ، اگر کليد پيدا کردي برو هر قبرستوني که خواستي ، اه ، من غلط بکنم ديگه بين تو و بابات واسطه بشم .
اينکار رو که کرد ، با خودم گفتم : داره راست ميگه بيچاره ، حتما نداره که اينطور جيغ و داد راه انداخت .
بلند شدم ، بند هاي کيفش رو گرفتم دستم و رفتم طرفش .
آروم کيف رو دادم دستش و با شرمندگي گفتم : شرمنده مامان ، اعصابم خيلي بهم ريخته ، معذرت ميخوام .
اون هم گفت : اشکال نداره علي جان ، ميدونم الان چه حالي داري ، به دل نميگيرم .
شايد اين اولين مکالمه دوستانه ي من و اون بود .
واسه خودم هم تعجب آور بود که چرا جفتمون اين طوري شده بوديم .
يکم که جفتمون آروم تر شديم ، اومد طرفم و گفت : ديشب داشتم فکر ميکردم ، اگه يه مدت تو و بابات از هم دور باشيد ، واسه هر جفتتون بهتره ، شايد تو اين مدت دوباره بابات سر عقل بياد و بذاره برگردي مدرسه .
با يه خنده تمسخر آميزي گفتم : بابام نميذاره من از در حياط بيرون برم ، اون موقع تو ميگي از هم دور باشيم ؟
يه قيافه ي جدي به خودش گرفت و گفت : من از خونه بيرون رفتن حرفي نزدم ، گفتم : دور باشين يعني زياد چشم تو چشم نشين .
بازم يه خنده اي کردم و گفتم : شما جاش رو نشونم بده ، ديگه من و بابام صبح تا شب ، شب تا صبح رنگ هم رو نميبينيم ، خوبه ؟
اين حرف رو که شنيد ، صورتش باز شد ، ميشد خوشحالي رو از توي تخم چشماش ديد .
با خوشحالي گفت : همين زيرزمين خودمون .
راست ميگفت ، جاي بدي نبود ، قبلا مستاجر توش نشسته بوده و انگار فروشنده جنس از آب در مياد و يه سري با بابام حرفش ميشه و آقام پرتش ميکنه بيرون و بعد هم لوازم اضافي رو مي ريزه توش ، از اون به بعد هم ديگه هيچکس کاري با پايين نداشت .
با خوشحالي رفتم که مقدمات اسباب کشي رو آماده کنم .
يه دو ، سه ساعتي سرگرم تميز کاري و جمع و جور کردن زير زمين و وسايلش بودم که يه جايي برام باز بشه،تازه کلي وسايل بدردبخور پيدا کردم
شب که رفتم بخوابم ، به خودم آفرين گفتم که اون زيرزمين شلوغ رو به چه خوبي درست کرده بودم ، تازه مي تونستم تا موقعي که اجازه بيرون رفتن نداشتم با کمک پاکنويس بقيه دوستام اون پايين درس هام رو بخونم .
آخر شب که بابام اومد ، تا فهميد چي شده ، فوري خوشحال شد و گفت : هر چي وسيله اون پايين هست بريز تو حياط ، تا جات بازتر بشه و همه وسايل خودت رو هم بتوني ببري با خودت .
فردا صبحش که بيدار شدم ، سريع مشغول شدم و همه وسايل پايين رو ريختم گوشه حياط و پايين رو تبديل کردم به يه سوئيت کوچيک .
فقط يه کمد و يه تخت و يه تلويزيون قديمي و سياه ، سفيد رو نگه داشتم .
تا ظهر تمام اسباب و اثاثيه ي خودم رو بردم پايين و چيدم ، فقط موند لباسهام و کتابهام .
خواستم داخل کمده بچينمشون ، ديدم قفله .
دست کشيدم رو سرش ، بيينم کليدش بالاش نيست ، نبود .
رفتم بالا از معصومه پرسيدم ، ببينم کليد کمد رو داره يا نه .
گفت : نميدونم ، شايد بابات کليدش رو داشته باشه ، منم بي خيالش شدم تا يه چند روز بعد .
اونروز تصميم گرفتم کمد رو ببرم بيرون .
دستم رو گذاشتم پشتش و زور زدم که هلش بدم که يکي از ميخهاش رفت تو دستم و تا دستم رو کشيدم ، << شترق >> افتاد رو زمين و دل و روده اش ريخت کف زمين .
شانس آوردم ، اون موقع کسي تو خونه نبود ، وگرنه هيهات (2) ميشد .
سريع کمد رو بلند کردم .
خوشبختانه کمدش قديمي و پر خش و زدگي بود و افتادنش روي زمين فرقي به حال ظاهرش نمکرد ولي مهم فقلش بود که با يه چوبي که به در وصل شده بود ، شکسته بود .
با عجله محتويات کمد رو جمع کردم و ريختم داخل يه کارتن خالي .
چيز زيادي نبود ، يه تعداد روزنامه و جرايد بريده شده و يه آلبوم عکس قديمي چند دست لباس زنانه و يه چندتايي دفترچه که يکش نيمه سوخته بود .
اهميتي بهشون ندادم ، الان برام مهم خود کمد بود .
تو نيم ساعت ، سه ربع ، با ميخ و تخته و چسب و اينجور چيزها ، يه جوري ، سمبل (3 ) کاريش کردم .
انقدر هول کرده بودم که کارم که تموم شد ، به اندازه يه کار سنگين خسته شدم .
رفتم روي تخت دراز کشيدم ، يهو يادم به لوازم داخل کمد افتاد .
خواستم برم سراغشون که صداي در حياط اومد و بعدش صداي پاي امير که داشت از پله هاي زيرزمين پايين مي اومد .
خودم رو زدم به خواب ببينم ميخواد چيکار کنه .
اومد پايين و يواشکي داخل رو ديد زد و سريع برگشت بالا .
معلوم بود اومده آمار من رو بگيره .
شنيدم که به معصومه گفت : خوابه مامان ، حالا که علي اتاق داره ، منم يکي ميخوام و معصومه در جواب بهش گفت : حالا که با ما نيستش ، بالا همش مال توئه .
حتي بابايي هم مال تو شد .
با شنيدن اين حرفها و هورا کشيدن هر دو تاشون تازه فهميدم چه رودستي ( 4 ) خوردم .
حالا داشتم مي فهميدم که چرا منو به اسم لطف کردن فرستاده بود اين پايين ، واسه اينکه پام رو ازتو خونه ببره و امير رو بيشتر از قبل به بابام نزديک کنه
داشتم خيلي چيزها رو مي فهميدم ، خيلي چيزها .
کم کم چشمام گرم شد و تا چشم باز کردم صبح فردا بود .
به ساعت نگاه کردم ، ده و ربع بود .
ديشب خيلي کار کرده بودم و خيلي خسته شده بودم .
رفتم تو حياط ، يه آبي به سر وصورتم زدم و رفتم بالا ، صبحونه بخورم .
رفتم داخل ، بقيه رو صدا کردم ، هيچکس خونه نبود .
رفتم سر يخچال و يه قازي ( 5 ) نون و پنير براي خودم گرفتم .
داشتم ميخوردم که يادم به چايي افتاد ، بلند شدم بريزم براي خودم که ديدم زير کتري خاموشه .
حالم گرفته شد ، برگشتم تو حياط ، در قفس کبوترهام رو باز کردم و پرشون دادم .
نشستم سر پله ها و اوج گرفتنشون رو نگاه کردم .
همچين عين قرقي ، اوج ميگرفتن و شيرجه ميزدن پايين که نگو .
صداي شق شق بالشون تو آسمون يه هيبتي بود واسه خودش .
تو بهر نگاه کردن کبوترها بودم که قضيه کمد يادم اومد .
پريدم پايين و کارتني رو که وسايل کمد توش بود رو آوردم .
يکي يکي داشتم داخل کمد مي چيدم که يک تيکه بريده شده از روزنامه توجهم رو جلب کرد .
روش نوشته بود ، قتل يا خودکشي ، پرونده سپيده شادمان در دست دايره ي جنايي .
اهميتي ندادم ، داشتم باقيش رو ميچيدم داخل که توي يه پلاستيک سه تا شناسنامه ديدم .
بازشون کردم ، ببينم مال کيه .
اوليش مال يه پسر به اسم اميد سالمي بود .
نميشناختمش ، بعدي رو باز کردم .
يک لحظه قلبم ايستاد ، مال سپيده شادمان بود ، دوباره پاره روزنامه رو از توي کارتن در آوردم ، درست بود ، سپيده شادمان ولي ، آخه شناسنامه اون پيش بابام چيکار ميکرد ؟
به صفحه دومش نگاه کردم ، اسم بچش همون اميد بود ، اسم شوهرش هم محسن سالمي .
کنجکاو شدم ، آخرين شناسنام رو باز کردم ، يک لحظه نفس توي سينه ام حبس شد .
محسن سالمي ؟ عکس بابام ؟ شوکه شده بودم .
يعني با اين حساب من ؛ اميد سالمي و ...
خشکم زد ، سپيده شادمان ، مامان ، مامانم ، مادر واقعيم .
دوباره تکه روزنامه رو برداشتم ، ولي اينبار با جديت و کنجکاوي زياد
ادامه اش رو خوندم .
"-
به گزارش واحد مرکزي خبر پرونده سپيده شادمان ، زني که تا پيش از اين گفته ميشد به علت خودکشي جانش رو از دست داده است ، احتمالا به قتل رسيده است .
سرانجام ، پس از پيگيري هاي مستمر خواهر سپيده شادمان و اعلام نتايج تخصصي پزشکي قانوني ، احتمال وقوع قتل در پرونده پر رنگ تر شد .
هر چند که تا کنون مظنون اصلي پرونده ، يعني محسن ابراهيمي دستکير نشده است و متواريست .
گفته ميشود ، فرزند سه سال و نيمه ي وي نيز بهمراه پدرش مفقود شده است .
-"
باقي روزنامه سوخته بود .
با عجله يه بريده روزنامه ي ديگه برداشتم و خوندم .
"-
ديروز زني به نام سپيده – ش در منزل شخصي خود اقدام به خودسوزي کرد .
به گفته شاهدين : ساعاتي قبل از اين واقعه ، از منزل وي صداي بحث و مجادله شنيده ميشده است .
طي نتايج آزمايشات اوليه پزشکي قانوني و گفته هاي شاهدين ، مي توان نتيجه گرفت اين اقدام بر اثر يک شوک رواني بر اثر فشارهاي عصبي بوده است .
-"
اين که مال قبل تر بود .
بريدههاي ديگه رو برداشتم .
"-
آخرين نتايج از دادگاه سپيده شادمان
سحر شادمان : قاتل سپيده را شعله ور ، بالاي دار ميخواهم .
"-
حکم نهايي صادر شد ، قاتل هنوز فراريست
"-
کودک چهار ساله در دامن يک قاتل
کودک سپيده کجاست ؟
و....
يه تيکه ديگه ؛ يه تيکه ديگه ، همشون مال يه موضوع بودن .
همگي مربوط به مادر من بودن ، مادر من

قلبم داشت ، رو هزار تا ميزد .
دهنم خشک شده بود ، سرم داشت ميترکيد .
آنقدر تو فکر رفته بودم که صداي بسته شدن در من رو از جام پروند .
بابام بود ، مثل اينکه دنبال چيزي آمده بود ، سريع رفت بالا ، وقتي ديد هيچکس نيست ، اومد پايين .
تا ديدم از پله ها اومد پايين ، کاغذ ها رو جمع کردم ، راستش يه جورايي يه ترس ديگه ازش پيدا کردم ، ترس از يه قاتل ، قاتل مادرم ، خودم هم نمي دونم ، شايد هم فقط يه حس تلقيني ( 6 ) و زاييده فکرم بود ، نمي دونم .
در حال جمع کردن ، يکي از شناسنامه ها از دستم افتاد ، از ترس سريع با پا هولش دادم زير تخت .
وقتي که اومد پايين تا چشمش به کمد و در باز شده اش افتاد ، يادش رفت چي مي خواست بگه .
با عجله گفت : در اين کمد رو کي باز کرده ؟
گفتم : هيچ کس ، قفلش شکسته بود درش باز شد .
رفت طرف و توش رو با عجله يه نگاه انداخت و گفت : چيزاي توش کو ؟
نذاشتم حرفش تموم بشه، يکي از بريده روزنامه ها رو برداشتم و گفتم : دنبال اينها ميگردي ؟
نفس تو ي سينه اش مرد ، راستش من هم نفسهام در نمي اومد .
چند لحظه اي سکوت تمام فضا رو گرفت .
اومد طرفم ، روزنامه رو ازم گرفت و هلم داد عقب .
با کمر افتادم زمين .
باقي روزنامه ها رو هم برداشت ، داشت از اتاق ميرفت بيرون که بلند گفتم : همشون رو خوندم ، تمامشون رو .
ايستاد .
کارتن رو آروم گذاشت زمين و برگشت طرفم .
تمام تنم به لرزه افتاده بود .
يه قدم رفتم عقب .
با غضب تو چشمام خيره شد و گفت : چي گفتي ؟
با چشمام زل زدم تو چشماش ، ميخواستم خودم رو جوري نشون بدم که ازش نترسيدم .
نميدونم چطور اين ترس يهو به شجاعت تبديل شد .
با قاطعيت بهش گفتم : گفتم همش رو خوندم .
ته چشماش انگار ترس رو ديدم .
در حالي که با دست راستش دگمه هاي پيرهنش رو باز ميکرد ،گفت : تو خيلي غلط کردي که خوندي، بيجا کردي که خوندي .
چشمام به دستش بود ، هميشه وقتي ميخواست بزنه ، دگمه هاي پيرهنش رو باز ميکرد .
تا اومدم به خودم بيام ، تو گوشي اول رو خوردم .
اومد دومي رو بزنه که با کله اومدم تو سينه اش و هلش دادم عقب .
با کمر خورد تو ديوار ، موهام رو گرفت تو مشتش و گفت : غلط هاي نکرده ، کره خر من رو ميزني به ديوار ؟
با موهام تابم داد تا پشتم بياد طرفش و با لگد پرتم کرد اونطرف اتاق .
اومد جلو و با لگد دو ، سه بار زد تو پهلوم .
نفسم گرفت ، چند باري که زد ، ايستاد و گفت : آدم شدي واسه من ، يه کاري بهت بکنم که تا عمر داري منو ببيني ، دولا دولا راه بري .
اومدم بلند بشم ديدم داره کمربندش رو دور دستش مي پيچونه .
ديگه از کمربندش ترسي نداشتم ، رفتم طرفش .
تا رسيدم بهش ، کمربند رو يه تاب داد و زد بهم .
اول نفهميدم ، اومدم برم طرفش ، ديدم دست چپم سوزش گرفت ، نگاه کردم ، سگگک کمربند يه خط باز کرده بود رو دستم .
آخه بابام چون دعوا زياد ميکرد ، قلاب کمربندش رو تيز کرده بود که تو دعوا باهاش کتک کاري کنه .
با عصبانيت گفت : تو رو هم بايد با اون زنيکه آتيشت ميزدم ، هم من راحت ميشدم ، هم اون ، اونم تو اون دنيا تنها نبود .
ديگه حاليم نبود که چي ميشه ، چشمام هيچي رو نميديد ، فقط مشت و لگد پرت ميکردم و فحش ميدادم .
تنها چيزهايي که ديگه يادم هست ، اينه که دوباره بابام رو هل دادم ، عقب عقب رفت و پاش به همو کارتن دم در گير کرد و با پشت سر رفت تو لبه ي ستون و خشکش زد .
پشت سر و کمر بابام پر شد خون ، چند لحظه اي دست و پاهاش مي لرزيد و بعدش ديگه حرکت نکرد .
همون لحظه هم معصومه بدو بدو ، اومد داخل و در حالي که داشت مي اومد پايين ، داد زد ، هم باز چتونه مث سگ و گربه دارين به هم ميپرين ؟ محله ريختن دم در خونه ببينن چه خبره .
تا رسيد پايين و بابام رو تو اون وضع خون آلود و منم بالاي سرش ديد ، يه جيغ زد و بعد با داد و فرياد گفت : آهاي ايهااناس ، بياين ، بيايد شوهرمو کشت ، يکي بياد کمک کنه و هي جيغ ميزد .
ترس سرتا پام رو گرفت ، عقلم کار نميکرد .
دويدم طرف پله ها ، خواست جلوم رو بگيره ، هلش دادم عقب ، افتاد رو پله ها ، دوباره ترس برم داشت ، يک لحظه مکث کردم ، ديدم داره بلند ميشه ، دويدم .
خواستم از تو خيابون فرار کنم ، همين که در رو باز کردم ، مردم ريختن تو خونه و با جيغ هاي مادرم خواستن من رو بگيرن .
از ترس مث گربه ها پريدم رو قفس کبوترام و از روي ديوار در رفتم .
با عجله مي دويدم و پشت سرم رو نگاه نميکردم .
7 – 8 -10 تا خونه رو که رد کردم ، رسيدم رو پشت بوم غلام کله ، سريع از پله هاش پريدم پايين ، همونجا هم از روي طناب رختيشون يه کاپشن چرم بود ، برداشتم و از تو کوچه زدم تو خيابون اصلي .
در حالي که ميدويدم ، دست بلند کرده بودم و با عجله ميگفتم ، دربست .
يه جاش پام گير کرد به لبه آسفالت و با صورت خوردم زمين ولي از ترس دوباره سريع بلند شدم و به دويدنم ادامه دادم .
دوباره برگشتم و گفتم : دربست .
يه تاکسي جلوي پام ترمز کرد .
سريع پريدم داخل و در رو بستم .
راننده تاکسيه همينطور داشت نگاهم ميکرد .
با صداي لرزون گفتم : آقا برو ديگه ، يالا .
با قيافه ي ابلهانه اي نگاهم کرد و گفت : کجا ؟
در حالي که پشت سرم رو مرتب نگاه ميکردم ، گفتم : فقط برو ، نمي دونم ، برو پارک بادي ، چه ميدونم ، فقط برو .
حالتش عوض شد ، خم شد و در طرف من رو باز کرد .
با ترس گفتم : چيکار ميکني ؟ چرا در رو باز ميکني ؟ برو ديگه .
بهم گفت : برو پايين ببينم ، من حوصله شر ندارم ، برو خدا روزيت رو جاي ديگه حواله کنه .
با عجله پياده شدم ، بايد خودم رو گم و گور ميکردم ولي برگشتم و از پشت شيشه يه " به درک " گفتم و شروع کردم به دويدن .
از روبرو يه ماشين پليس و يه آمبولانس رفتن طرف کوچه ما .
از ترس ديدن پليس زانوهام شل شد .
حاج حسن ، از مغازه اش زود اومد بيرون و زير بغلم رو گرفت ، يخ کردم ، با خودم گفتم : بدبخت شدي که گرفتنت .
همين که بلند شدم ، زدم تخت سينه حسن آقا و عين چي دويدم .
چند تايي کوچه رو که رد کردم ، دوباره يه تاکسي گرفتم و رفتم پارک کودک .
اونجا بهترين جا بود براي قايم شدن .
دم پارک از دکه روزنامه فروشي يه روزنامه گرفتم که تو پارک مامورا بهم گير ندن .
روي يه نيمکت نشستم و روزنامه رو جلوم باز کردم .
به ظاهر روزنامه ميخوندم ولي همش تو فکر خونه بودم .
از بس که ترس داشتم ، هر صدايي که مي اومد ، قلبم ميريخت پايين .
به ساعتم نگاه کردم ، نزديک 12 بود .
بلند شدم ، از يه تلفن عمومي زنگ زدم خونه .
هرچي بوق زد ، کسي گوشي رو بر نداشت .
زنگ زدم خونه دوستم که محله کناري بود .
خودش گوشي رو برداشت ، همين که صداي من رو شنيد ، آروم گفت : علي خاک بر سرت شد ، بابات مرده ، هرجا هستي گم و گور شو ، اينورا نياي ها ، پر پليسه ، اگه بگيرنت دخلت اومده ....
ديگه باقي حرفهاش رو نشنيدم ، گوشي رو ول کردم و از دکه تلفن اومدم بيرون .
نفر پشت سرم که ديد گوشي رو پرت کردم و اومدم بيرون ، پشت کاپشنم رو گرفت و گفت : هووووش شه ، کجا عين حيون ميري ؟ شعور نداري گوشي رو درست بذاري ؟
برگشتم و زدم زير دستش ، يقه ام رو گرفت ، سعي کردم خودم رو آزاد کنم که دعوامون شدو مردم ريختن وسط که جدامون کنن .
تو اين شلوغي چشمم که به مامورهاي حراست پارک افتاد ، به هر جون کندني بود خودم رو آزاد کردم و لابلاي شلوغي در رفتم .
عين ديوونه ها شده بودم ، اصلا به اعصابم نميتونستم مسلط باشم .
بابام مرده بود ، نه نمرده بود ، من کشته بودمش ، من .
اگه ميگرفتنم ، حکمم اعدام بود ، اعدام .
حتي از فکر کردنش هم ميترسيدم .
بازوم تير ميکشيد ، لبه ي کاپشن رو آروم زدم کنار ، لباسم خوني شده بود ، از زير کاپشن دست کشيدم بهش ، دردش خيلي ناجور بود .
دستم رو که در آوردم ، خوني شده بود .
زيپ کاپشن رو بستم تا کسي نبينه منو .
سرم داشت گيج ميرفت ، روي يه نيمکت نشستم تا حالم جا بياد .
احساس کردم چشمام تار شده ، خواستم بلند بشم برم براي شير آب ؛ تا يه آبي به سر و صورتم بزنم که هنوز چند قدمي دور نشده بودم ، تعادل رو از دست دادم و کف پارک بيهوش افتادم .
با صداي جيغ يه زن چشمام رو باز کردم .
خواستم بلند بشم ، اما توي تنم احساس ضعف ميکردم ، هنوز دستم درد ميکرد ، نگاه کردم ، باندپيچي شده بود .
يه سرم هم به دست راستم وصل بود .
هنوز گيج بودم که يه مامور با يه پرونده توي دستش اومد تو .
تمام تنم يخ کرد ، صداي نفسهام رو ميشنيدم که با وحشت مي اومد و ميرفت .
اومد بغل تخت و گفت : صداي منو ميشنوي ؟ مي فهمي چي ميگم ؟
زبونم بند اومده بود ، با سر جواب دادم .
پرونده رو باز کرد و پرسيد : اسمت ، اسمت چيه ؟
با صدايي پر از ترس و درد گفتم : ع ... علي ، علي ابراهيمي .
يادداشت کرد و دوباره پرسيد : مطمئني حواست سر جاشه ؟
بازم با سر جواب مثبت دادم .
رفت دم در اتاق و يکي رو با خودش آورد داخل ؛ اول نشناختمش ولي دقت که کردم ديدم ، همون ياروه که توي پارک باهاش دعوا کرده بودم ، به دستهاش دستبند زده بودن .
ماموره بهم اشاره کرد و گفت : اينه ؟
طرف که نگار هول کرده بود گفت : نه بخدا ، من کاريش نکردم ، به جان بچم ديگه نزديکشم نشدم ، بعد رو کرد به من و گفت : تو به جناب سروان بگو من چاقوت نزدم .
سربازه زد به پهلوي مرده و گفت : حرف نزن بذار خودش بگه ، صد نفر ديدن که تو باهاش دعوا کردي ، حالا هي بگو من دعوا نکردم .
به ماموره نگاه کردم و گفتم : نه ، اين آقا کاري باهام نداشت ، خودم حالم بد شد و افتادم .
مرده که انگار دنيا رو بهش داده بودن رو کرد به ماموره و گفت : بيا ، ديدي گفت ، تو رو خدا بيا اين دستبند رو باز کن جناب سروان ، بذار ما بريم .
بعد دو تا ماچش کرد و گفت : بيا ديگه ، به خدا گرفتارم ، بيا باز کن .
سربازه يه نگاهي به من کرد و گفت : تو مطمئني اين نبود ؟
گفتم : آره ، مطمئنم سرکار ، اين آقا کاريم نداشته .
برگشت به مرده گفت : تو بيرون باش تا من بيام .
طرف هم خوشحال رفت بيرون .
وقتي يارو رفت ، سربازه رو کرد به من وگفت : حالا که اين يارو زخميت نکرده ، کي بوده ؟
تپش قلب پيدا کردم ، نمي دونستم چي بگم .
يهو از زبونم پريد و گفتم : من تو کارگاه آلمينيوم سازي کار ميکنيم ، امروز دستم بريد با ورق ، اومدم که بيام بيمارستان حالم بد شد .
خدا خدا ميکردم ، قبول کنه و ديگه حرفي نزنه .
نگاهم کرد و گفت : بچه گول ميزني ؟ خوب دستت هيچي ، کبودي بدنت چي ؟ ها ؟ لابد افتادي زمين اينطور شده ؟ نه ؟
وقتي ديد من جوابي ندارم که بدم ، گفت : واسه من فرقي نداره ، ميخواي رضايت بدي بده ، فقط الان يه شماره بده ، زنگ بزنن ، يکي بياد دنبالت .
گفتم : کسي رو ندارم که بياد دنبالم ، خودم ميرم .
يه خنده اي کرد و گفت : نه ، زحمت ميشه برات ، بعد گفت : شماره اين صاحبکارت رو بده ، بايد يکي بياد دنبالت ، نياد نميشه .
ديگه نميدونستم چيکار کنم و چي بايد بگم ، تنها راهي برام مونده بود رو رفتم ، شماره ي " سعيد " يکي از بچه محله ها رو دادم .
تا پاش رو از در گذاشت بيرون ، با جون کندن بلند شدم ، سرم رو از تو دستم در آوردم و خودم رو تا در رسوندم .
آروم لاي در رو باز کردم .
پشتش به من بود و داشت تلفن ميکرد ، آروم آروم رفتم لاي جمعيت که برم ؛ که ...
يه لحظه سرم رو برگردوندم ، ديدم سربازه با عجله دويد توي اتاق و وقتي ديد من نيستم ، بدو بدو رفت پاي تلفن و زنگ زد به نگهباني .
مطمئن شدم که فهميده من کيم و چيکار کردم .
به خودم لعنت فرستادم که چرا شماره سعيد رو دادم و به سعيد لعنت دادم که چرا اينجوري نامردي کرده .
اجبارا پيچيدم توي يکي از راهروها که قايم بشم ، از پشت راهرو صداي يه زن که جيغ و داد ميزد ، به گوش ميرسيد ، تابلوش رو که ديدم نوشته بود " سردخانه " ، داشت حالم خراب ميشد ، خواستم برگردم که در سردخانه باز شد و يه تخت رو از توي سردخانه آوردن بيرون ، ملافه سفيدي که روش بود پراز خون شده بود ، پاهام سست کرد ، دستم رو گرفتم به ديوار که نيافتم ، خواستم برگردم که يهو ، معصومه از تو اتاق با دو سه تا از زن هاي همسايه ها از تو اتاق اومدن بيرون ، براي يه لحظه قلبم ايستاد ، جفتمون خشکمون زده بود و نگاهامون به هم دوخته شده بود .
يکدفعه شروع کرد به داد و هوار زدن که : بگيريدش ، بگيريدش اين آدمکش رو ، اين محسن من رو کشته و ....
با تمام نيرويي که تو تنم مونده بود ، دويدم ، اصلا توجهي به دستم و ضعف بدنم نداشتم ، فقط مي دويدم .
دم راهروي بيمارستان ، سربازه با يه نگهبان ايستاده بود و به همه نگاه ميکرد تا من رو پيدا کنه ، داشتم ميدويدم طرف در خروجي که اونم من رو ديد و افتاد دنبالم .
عين يه ماهي که توي تنگ گير کرده و يه دست دنبالشه که بگيردش ، من فرار ميکردم و معصومه از يه طرف ، سربازه از يه طرف ديگه دنبالم بودن ، اما حيف که تنگ براي ماهيه راه فرار نداره ، توي سالن آنچنان ليزي خوردم که تا اومدم بلند بشم ، دستم با دستبند به دست سربازه قفل شده بود .
اين وسط معصومه هم زانو زده بود روي زمين و داشت گريه ميکرد و بهم فحش ميداد .
ملت جمع شده بود دور ما و چهار چشمي نگاهمون ميکردن .
همهمه اي شده بود تو سالن بيمارستان که نگو و نپرس ، هر چي پرستارا ميخواستن مردم رو ساکت کنن نميشد .
سربازه با پاش زد به پام و گفت : بلند شو ببينم ، پدرت رو در ميارم ، از دست من فرار ميکني ؟
آروم بلند شدم و با سربازه راه افتادم .
همه با انگشت داشتن من رو به هم نشون ميدادن .
بيرون بيمارستان ، دستبند دستم رو به پايه لامپ توي حياط گير داد و رفت ماشين رو از پشت کانکس نگهباني بياره .
عصباني و در عين حال گيج بودم ، مغزم درست کار نميکرد ، هر کسي از بغلم رد ميشد ، يه نگاهي به من و يه نگاهي به دستبند ميکرد و با بغل دستيش ريز ريز حرف ميزد .
طوري ايستادم که دستبند معلوم نشه .
يه دختر بچه اومد پيشم وايستاد ، صورت قشنگ و نمکي داشت ، درحالي که بستني چوبيش رو ليس ميزد با لحن بچگانه اي گفت : کارآ بد بد کردي ، عامو پليسه ميخواد دعوات کنه ؟
با اينکه عصبي بودم ، خنده اي بهش کردم .
يکدفعه مادرش دويد طرفمون و بچش رو کشيد عقب و با کيفش خوابوند تخت سينه ام و گفت : چيکار کار داري با بچم ؟ برو گمشو اونور .
خنده ي تلخي تحويلش دادم و با عصبانيت بهش گفتم : کوري ، نميبيني دستم بسته اس ، ميخوام برم نميشه .
برگشت و گفت : همون بهتر زنجيرت بسته اس ، و الا معلوم نبود کي رو گاز ميگرفتي ، و با دخترش رفت .
از پشتش داد زدم ، حيف دستام بسته اس وگرنه ميدونستم چجوري جوابت رو بدم .
داشتم به زنه چيز ميگفتم که يکي با لگد محکم زد پشتم .
برگشتم ديدم سربازس ، پشت موهام رو گرفت و کشيد عقب و گفت : تو غلط ميکني ، جواب ميدي ،ميخواي همين جا قدر خري بزنمت تا باد کني ؟
ها ؟ چرا جواب نميدي ؟ جواب بده ديگه ، و همينطور بيشتر ميکشيد .
بعد ، دستم رو باز کرد و از پشت به اون دستم گير داد و خواست سوارم کنه تو ماشين ، اومدم سرم رو خم و سوار بشم که با پا هولم داد داخل که سرم خورد لبه ي در .
يه خنده اي کرد و در رو بست .
سرم گرم شد و چند لحظه اي نگذشت که رگه خون روي صورتم پخش شد .
اومد پشت فرمان نشست و برگشت نگاهم کرد و گفت : اوه ، اوه چه منظره خفني ، حالا بيشتر شبيه آدمکشها شدي ، سرت رو درست بگير رو صندلي نريزه الان ميريم .
بازم خوب بود که جريان خون زود قطع شد .
نگهبان بيمارستان هم که سوار شد راه افتاديم .
تو راه نگهبانه رو کرد به سربازه و گفت : حالا چي بهشون ميگي ؟
سربازه گفت : در مورد چي ؟ سرش ؟ هيچي اون با من ، اين واسه اين بود که خواست از دست من در بره .
تقريبا ده دقيقه بعد رسيديم پاسگاه .
ماشين رو جلوي در سالن ايستاد و سربازه پياده شد .
در ماشين رو باز کرد و گفت : پياده شو ، رسيديم خونه خاله .
بعد خودش يه دستم و نگهبانه هم يه دست ديگه ام روگرفتن و کشوندنم تو سالن .
توي سالن همه جور آدمي بود ، از شاکي بگير تا من قاتل دستبند خورده .
همه داشتن به من نگاه ميکردن که سر و دستم خوني بود .
بغل دستيم يه جوونه اي بود 27 – 28 ساله که اون هم دستبند خورده بود .
سرش آورد کنار و گفت : دعوا کردي ، بيشتر خط خطي کردي يا شدي ؟ طرف کجاست ؟ بيمارستانه ؟ ها ؟ حرف نميزني ؟
سربازه برگشت بهش گفت : خفه ميشي يا نه ؟ ميخواي بگم بري پيش سرهنگ شاليکار ؟
بدبخت ، جوونه همچين خودش رو کشيد کنار و لال شد که من حساب کار دستم اومد .
يه نيم ساعتي گذشت و ما هنوز توي سالن بوديم ، ترس تمام وجودم رو گرفته بود، با خودم گفتم ، با اين جوونه حرف بزنم ، فشارم بياد پايين .
رو کردم بهش و گفتم: خودت چيکار کردي ؟
نيشش باز شد و گفت : هيچي بابا ، من آهنگ زياد دوست دارم ، ميرم آهنگهاي ماشين مردم رو بر ميدارم ، مردم هم دوستمون دارم ضبطش هم بهمون کادو ميدن ، حالا فهميديم ايراد داره ، حروم بوده ، حالا تو بگو ، چيکار کردي ؟
يهو سربازه برگشت و گفت : لال ميشي يا بگم .
پسر جوونه با يه خنده گفت : چرا ناراحت ميشي ، جناب سروان ، من که چيزي نگفتم ، خواستم يه حرفي بزنيم شايد فاميل شديم .
سربازه يه خنده اي کرد و گفت : به پا هم پير بشين ، ولي حاجيت بيرون بيا نيست .
جوونه انگار شوکه شده بود ، گفت : طرفش مرده ؟ هه شوخي ميکني جناب سروان ؟ اين بچه اس هنوز ، مال اين حرفها نيست .
آهسته گفتم : بابام بود .
بدبخت ، يه طوري آب دهنش رو قورت داد که صداش رو شنيدم .
چند دقيقه يکبار در يکي از اتاقها باز ميشد و يکي ، دوتا از بازداشتي ها با دستبند ، پابند ، نااميد ميومدن بيرون .
بعضياشون گريه ميکردن ، بعضيا عين خيالشون نبود ، اما بيشترشون مثل من توي شوک بودن .
نگاهم به پوستر روي ديوار افتاد ، يه طناب دار خالي بود که زيرش نوشته بود : تصميم با شماست ، خشم مساويست با يک عمر پشيماني .
از جايي که نشسته بودم ، درست سرم توي طناب دار بود ، انگار در و ديوار دست به دست کرده بودن که هر طرف تصوير مرگ خودم رو ببينم .
سرم رو پايين انداختم .
نه از سرافکندگي ، نه ، با اينکه ميترسيدم ولي ته دلم يه جريان خوشايند رو حس ميکردم .
همين موقع در باز شد و من رو بردن داخل .
با يه صداي خشن به خودم اومدم .
: بشين ببينم .
نگاهش کردم ، از سر دوشياش ميشد فهميد که درجه دار رده بالاييه .
: گفتم بشين .
بعد رو کرد به سربازه و گفت : اين چرا اين ريختيه ؟
سربازه با خونسردي گفت : قربان ، در حال فرار ليز خورد و از پله ها افتاد ، خواستيم پانسمانش کنيم ، اجازه نميداد ، خيلي تقلا ميکرد .
سرگرده حرفش رو قطع کرد و گفت : بسه ، فهميدم ، برگرد بيمارستان .
سربازه هم با اداي احترام رفت بيرون .
آروم نشستم روي تنها صندلي اتاق .
مثل فيلمها شده بود ، يه اتاق خالي و نيمه تاريک ، يه صندلي ، يه ميز ، يه بازجو و من در نقش يه متهم ، نه ببخشيد يه مجرم واقعي .
يه پوشه ي سبز انداخت جلوم ، روش نوشته بود ، قتل خانوادگي : محسن ابراهيمي ، قاتل : علي ابراهيمي .
به تندي ، پرونده رو باز کرد .
عکسهاي بابام بود ، تمام سر و تنش پر خون بود .
چشماش و دهنش باز بود ، صحنه ي آخر يادم اومد ، زماني که سرش به لبه ي ستون خورد .
چشماش از شدت درد باز باز شده بود ، ميخواست ناله کنه ولي نفسش ديگه در نميومد .
توي فکر بودم که با صداي کوبيدن دستش روي ميز از جام پريدم .
يه برگه گذاشت جلوم و گفت : بنويس .
با ترس گفتم : چي ؟ چي بنويسم .
تو چشمام نگاه کرد و گفت : از اول تا دم کلانتري .
دستم به خودکار نميرفت .
عصباني شد و داد زد : بنويس ديگه ، اگه مث بچه آدم نوشتي که هيچ ، وگرنه …
که بي سيمش صدا کرد ، تا رفت بي سيمش رو جواب داد و برگشت من توي کاغذ يه چيزايي رو نوشتم .
برگشت و کاغذ رو از زير دستم برداشت و قبل از اينکه بخونه گفت : خوبه ، داري راه مياي و خوندش .
وقتي که خط اول رو خوند ، کاغذ رو مچاله کرد و با عصبانيت گفت : کره خر منو مسخره کردي ؟ يک پدري ازت در بيارم که اون سرش نا پيدا .
بعد با صداي بلند داد زد ، سرباز سلطاني ، سلطاني .
در باز شد و يه سرباز با عجله احترام داد و اومد منو بلند کرد .
سرگرده رو کرد به سربازه گفت : ببرش بازداشتگاه ، تا صبح با پروندش بره دادسرا . . .
صداي در بازداشتگاه برام بوي مرگ رو ميداد ، مث صداي مارش ، وقتي که ميخوان حکم يک نفر رو اجرا کنن .
رگه ي نور ، داخل اتاقک بازداشتگاه رو يکم روشن کرد ، چند نفري که داخل بودن ، به در ورودي چشم دوختن که کي قراره داخل بشه .
سربازه خودش دست دراز کرد و کمربندم رو باز کرد و در آورد .
گفتم : دستهام چي ؟
گفت : برو داخل بعد .
دو قدم که به جلو برداشتم ، صداي قيژ قيژ بسته شدن در مث مته توي سرم فرو رفت .
دريچه ي در باز شد و سربازه گفت : دستت رو بيار جلو ، دستبندت رو باز کنم .
با آزاد شدن دستهام انگار دوباره خون توي رگهام جريان پيدا کرده بود .
داشتم مچ دستم رو مي ماليدم که يکي از پشت سرم گفت : هي ، جوجو ، چيکا رکردي ؟ دست کردي تو دماغت يا شير نخوردي آوردنت اينجا ؟ و با هم خنديدن که يکي از زير لحاف سرش رو آورد بيرون .
تا من رو ديد شناختمش ، اونم همينطور .
نشست و گفت : بچه ها ، ساکت ، حاجيتون خلاف سنگينه ، شير بازي درآورده ، يا ابد ميگيره يا پخخخخخ .
با حرکت دستش روي گلوش ، آب دهنم رو قورت دادم .
دهنم مزه ي زهرمار گرفته بود .
توي تاريکي بازداشتگاه فکر آدم به همه جا ميره ، الا آزادي .
از ناراحتي و فکر خراب ، تا صبح نتونستم بخوابم ؛ تا صبح فقط به عاقبتم فکر ميکردم و خر خر بقيه رو گوش ميکردم .
تا موقعي که صداي راديوي بيرون بازداشتگاه روشن بود ، منم بيدار بودم .
دم دمهاي صبح بود که ديگه چشمام سنگيني کرد و خوابم برد ...
نميدونم چقدر خوابيدم ولي همين که صداي باز شدن قفل و در بازداشتگاه بلند شد ، منم بلند شدم .
همگي بلند شديم و يکي يکي به هم زنجير شديم و از بازداشتگاه اومديم بيرون .
اول صبح بود و توي سالن کس زيادي نبود .
صداي جيرينگ جيرينگ پابندهامون توي سالن پيچيده بود .
بيرون سالن ، توي حياط يه ماشين استيشن مشکي با پنجره هاي حفاظ دار پارک شده بود .
همه سوار شديم و به پايه صندلي ها قفل شديم .
تا رسيدن ما به دادسرا زياد طول نکشيد .
ماشين توي زيرزمين دادسرا متوقف شد .
وقتي پياده ميشديم ، يکي يکي حضور ، غياب شديم و تحويلمون دادن به ماموراي دادسرا .
مستقيم رفتيم توي بازداشتگاه دادسرا تا به نوبت به پرونده هامون رسيدگي بشه .
وقتي خواستم وارد بازداشتگاه بشم ، ماموره اسمم رو خوند و گفت : تو نرو ، پروندت ، پرونده اوليه ، وايسا با مامور بري بالا .
در بازداشتگاه که بسته شد ، يکي از مامورا ، اومد و يکي از دستبند هام رو باز کرد و زد به دست خودش .
از پله ها يکي يکي بالا رفتيم .
توي سالن ، همهمه اي بود که نگو .
يک طرف يک جيغ ميزد ، يک طرف يکي ديگه فحش ميداد و ...
رسيديم دم در اتاق 242 ، اتاق قاضي شيرکوهي .
با سربازه وارد شديم .
منشي قاضي تا ما رو ديد ، پرونده رو گرفت و گفت : بيرون منتظر باشيد تا صداتون کنم .
توي سالن منتظر نشستيم .
چند دقيقه اي نگذشته بود که بين تمامي صدا ها ، صداي معصومه رو شنيدم .
از دور ديدمش که دست امير رو گرفته و با يه زن ديگه داره از ته راهرو مياد .
همين که من رو ديد با جيغ و داد شروع کرد به فحش دادن ، که : منو رو بدبخت کردي و بچم رو بايد توي يتيمي بزرگ کنم و ....
تا به رسيد خواست منو بزنه که سربازه و زنه همراه معصومه مانعش شدن .
تقريبا نيم ساعت معطل شديم تا اينکه منشي اتاق اومد بيرون و با صداي بلند گفت : پرونده 4713 بياد داخل .
بلند شديم و رفتيم داخل .
قاضي پشت ميزش با ابهت نشسته بود و پرونده من هم جلوش بود .
من و سرباز همراهم صندلي جلو نشستيم و معصومه و امير هم رديف پشت ، يکي ، دو نفر هم با ضبط صوت اومدن و رديف آخر نشستن .
قاضي به صندليش تکيه داد و گفت : از اول تعريف کن ، چي شد که با پدرت اختلاف پيدا کردي ؟ چرا کشتيش ؟ چطور کشتيش ؟ چرا فرار کردي و ...
همين که خواستم حرف بزنم ، معصومه پريد وسط حرف و با گريه گفت : آقاي قاضي ، اين چه سواليه ميپرسين ، اين شوهر منو ، پدر خوش رو کشته ، بعد به امير اشاره کرد و گفت : به اين بچه نگاه کنيد ، اين تا ديروز بابا داشت ، حالا امروز ازم بپرسه بابام کو من چي بگم ، من تنها با اين بچه ، بي کس چه خاکي توي سرم کنم . من از خون شوهرم نميگذرم ، من قصاص ميخوام .
قاضي با چکشش يه دو بار زد روي ميز و گفت : ساکت باشين خانم ، نوبت به شما هم ميرسه ، ساکت ، وگرنه مجبور ميشم از اتاق بيرونتون کنم و جلسه رو غيابي پيگيري کنم .
با اين حرفش ، معصومه ساکت شد و ديگه صداش در نيومد .
دوباره سوالش رو پرسيد و اضافه کرد : راستش رو بگو ، اگه بي تقصيرباشي ، مطمئن باش قانون پشتت ايستاده .
راستش با اين حرفش توي دلم خنديدم و به خودم گفتم : بيگناهي ، هه ، مني که آدم کشتم ، ولي خداييش ته دلم يکم قرص تر شد .
تقريبا يک ساعتي که اونجا بوديم ، خيلي چيزها رو گفتم ، از اول تا قبل از روز آخر .
از کتک هاي بچگي تا الانم ، از آزار هاي روحي و رواني که به من داد ، از اون دعوايي که توي مدرسه راه انداخت ، از اينکه من هميشه من پياده بودم و باقيه سواره .
حرفهام که به اينجا رسيد ، قاضي گفت : تا اينجا بسه ، جلسه بعدي رو هفته آينده ميگذاريم ، تا متهم براي آزمايشات و احراز صحت حرفهاش در رابطه با تنبيه بدني فرستاده بشه پزشکي قانوني و شاهديني هم که اسمشون برده شد ، فراخونده بشن ، فعلا هم قرار موقت زندان صادر ميکنم .
بعد ختم جلسه رو اعلام کرد و توي پروندم شروع کرد به نوشتن .
وقتي که برگشتيم توي سالن ، معصومه دويد جلوم و تف کرد توي صورتم و با لحن خشن و پر از حرصي گفت : اينقدر دست و پا بزن تا خسته بشي ، آخرش جات بالاي طنابه داره ، بعد يه خنده تلخ تحويلم داد و رفت .
با آستين لباسم صورتم رو پاک کردم و با ماموره راه افتاديم بسمت بازداشتگاه .
زيرزمين که رسيديم ، نبردنم بازداشتگاه ، سوار يه ماشين پليس کردنم و راه افتاديم براي پزشکي قانوني .
يه ده دقيقه ، يک ربعي طول کشيد تا رسيديم .
با همون زنجير و دستبند ، وارد سالن اصلي شديم .
سالن پر بود از شاکي ها و متهم هايي که براي کارشون اومده بودن پزشک قانوني .
يکي سرش رو باند پيچيده بود ، يکي دستش رو گچ گرفته بود ، يکي ديگه پاکت عکسهاشو گرفته بود دستش و خلاصه همه جور آدمي بود .
طرفهاي ظهر بود که نوبتم شد و با سرباز وارد اتاق شديم .
دکتر به سربازه گفت : دستبند و پا بندش رو باز کن .
وقتي که باز شدم ، گفت : برو پشت اون پرده لخت شو و فقط يه شورت پات باشه تا من بيام .
رفتم پشت پرده و لباسهام رو در آوردم .
چند لحظه بعد اومد ، دو نفر ديگه هم باهاش بودن ، يه دوربين عکاسي هم آورده بودن .
اول مثل بقيه دکترها معاينه ام کردن .
پا و دست و سينه و ... ، اماوقتي دست به پهلوم زدن ، دادم در اومد ، خيلي درد گرفت .
يکي ديگشون ، از هر جاي بدنم که زخم بود و سوختگي داشت يا کبود بود ، يه شماره مي چسبوند و عکس گرفت .
دکتر سومي گفت : هر سوال که ميپرسم ، سريع جواب بده .
بعد چند تا سوال ازم پرسيد ، مثلا تا حالا مشکل رواني داشتم يا نه و سوالاتي در همين حدود .
سوال پرسيدن ها و عکس گرفتن ها که تموم شد ، دکتره اومد و يه دست لباس بهم داد و گفت : اين لباس رو بپوش ، بايد بري عکسبرداري .
مث لباس ماکسي زنونه بود .
پوشيدم و از پشت پرده اومدم بيرون .
وقتي دوباره سربازه داشت دستبند به دستم ميزد ، يکي از دکترها اومد و به سربازه دو تا کاغذ داد و گفت : ببرش عکسبرداري و کاغذ اولي رو بده ، تموم که شد ، ببرش آزمايشگاه و بعد ديگه کاري باهاش نداريم ، کاغذ دوم هم بده به پزشک زندان ، داروهاشه ، برو ديگه .
دم در اتاق عکسبرداري، دوباره دستبندم باز شد ، يه دکتر اومد و گفت : برو رو اون تخت بخواب تا استرپت ( 7 ) کنم ، دراز کشيدم و دکتره اومد و با چند تا تسمه پلاستيکي سر و دستم و پاهام رو به تخت محکم کرد و خودش رفت بيرون .
چند لحظه اي که گذشت ، دستگاه با صداي قژ قژي شروع به حرکت کرد و چند باري جلو و عقب شد و بعد دکتره برگشت و بازم کرد .
سربازه اومد دستبند بهم بزنه که دکتره گفت : نميخواد ، آزمايشگاه در روبرويه .
سربازه به دکتر نگاهي کرد و با لهجه کردي گفت : نميشه ، قانون ، قانونه ، اگه فرار کرد ، تو مياي جواب بدي ؟ نه ديگه ، من اعدام ميشم ، بعد يکطرف دستبند رو زد به دستم و طرف ديگش رو گرفت دستش و من رو برد بيرون .
مستقيم وارد آزمايشگاه شديم و رفتيم توي سرويس هاش .
دستبند رو به لوله سيفون گير داد و رفت براي گرفتن وسايل .
وقتي وسايل رو داد دستم ، گفت : زود باش ، دير شد ، تموم شد بزن به در ، بعد در رو بست ولي از سايه اش مشخص بود که پشت در داره کشيک ميده .
چند دقيقه بعد ، زد به در و گفت : تموم ؟ زود باش ديگه .
گفتم : در رو باز کن ، تمومه .
وقتي آزمايش ها رو تحويل داديم ، برگشتيم بيرون و دوباره سوار ماشين شديم ولي اينبار بجاي کلانتري رفتيم زندان کانون اصلاح وتربيت .
در ورودي که باز شد ، اولين چيزهايي که به چشمم خورد يک حصار بلند و حفاظت شده بود که با ستون هاي پي در پي از حياط اصلي جدا ميشد .
ماشين ، نزديک در ساختمان اداري ايستاد و اول سربازه و پشت سرش من از ماشين پياده شديم .
يکي يکي پله ها رو بالا اومديم و وارد ساختمان شديم .
شاسي آسانسور رو زديم ، تا آسانسور ميومد يه نگاهي به اطراف خودم کردم .
ساختمان خلوتي بود و به غير از چند تا نگهبان و مراقب کس ديگه اي رو نديدم .
در آسانسور که باز شد ، چند نفري بيرون اومدن و بعد ما داخل شديم .
سربازه ، دکمه طبقه ي آخر رو زد و آسانسور با يه آهنگ شروع به حرکت کرد .
طبقه سوم يه آقا و خانم هم سوار شدن .
زنه ، يه جوري نگاهم ميکرد که انگار اژدهاي هفت سر ديده .
خلاصه ، ما طبقه پنجم پياده شديم و اون دو نفر برگشتن پايين .
کل طبقه سه تا اتاق بود که با شيشه از هم جدا ميشدن .
ما ، يعني من و سرباز همراهم روبروي اتاق دوم ايستاديم ، اتاق مديريت کانون .
سربازه در زد و بعد جفتمون رفتيم داخل .
(( - شايد بپرسيد : چرا ديگه توي حرفهام ترس ديده نميشه ، آخه من ديگه دستگير شده بودم ، عاقبتم رو ميدونستم ، کاري هم نميتونستم بکنم ، مثلا چيکار ميکردم ؟ با دستبند و پابند ، فرار ميکردم ؟ واسه همين هم ديگه ترس قديم رو نداشتم ، ميترسيدم ولي نه مثل قبل ، همين و بس - ))
پشت ميز يه خانم نسبتا 8-37 ساله نشسته بود ، ما رو که ديد با دست اشاره کرد که نزديک تر بشيم .
سربازه هم نزديک شد و پرونده من رو داد دستش .
مدير پرونده رو گرفت و برگه تحويل من رو امضاء کرد و گفت : ميتوني بري ، ديگه مسئوليتش با ماست ولي يک لحظه وايسا که ببرييش پايين ، بعد رو کرد به من و گفت : علي ابراهيمي ؟ درسته ؟ پرونده کوچيک ولي سنگيني داري ، فعلا اينجا مهمون مايي پس بايد بدوني اينجا قانون من رعايت ميشه ، مطيع قانون باشي ، خودت راحتي ، اگر هم نخواي اطاعت کني ، مجبوري . فهميدي ؟
آهسته گفتم : بله .
گفت : بله ، خانم سليمي ، اين قانون اوله ، شد ؟
گفتم : بله خانم سليمي .
خنده اي کرد و گفت : خوبه ، الان ميبرنت پايين ، لباس هايي که تنته رو تحويل ميدي و لباس اينجا رو ميپوشي ، سعي ميکني ، آروم باشي و دردسر راه نندازي و باقي مقررات که خودت کم کم توي محيط ميفهمي ، بعد من رو با سربازه فرستاد پايين .
طبقه همکف ، يه مامور منو به اتاق پذيرش برد .
اونجا ، لباسهام ، پولهام و ساعتم رو گرفتن و يه لباس آبي و سفيد با آرم کانون بهم دادن که بپوشم و از همونجا فرستادنم به محوطه استراحت کانون .
تقريبا همه 16-17 ساله بودن ولي کم سن تر هم توشون پيدا ميشد .
توي بدو ورودم ، يک پسره اومد جلو و گفت : تازه واردي ، قبلا نديده بودمت اينورا ، چيکاره اي ؟ کيف زدي ؟ کتک کاري کردي ؟ چاقو کشي ؟ ضبط صوت ؟ چي ؟
با صداي نااميدي گفتم : قتل
برگشت عقب و گفت : اوه ، اوه ، اوه ، راسته کار ما نيستي ، خلاف سنگيني .
برگشت که بره ، گفتم : اسمت ؟
برگشت و يه خنده اي کرد و گفت : بچه ها بهم ميگن رضا چارچرخ ولي تو همون کاظم صدام کن ، در ضمن اگه اتاق بي دردسر ميخواي ، دور بخش سه و چهار رو خط بکش ، رو به آفتابه ، هضمش سخته، دردسر داره و رفت .
از پشت سر دوباره تکرار کرد : يادت نره ، سه و چهار رو خيط بکش .
روبروم دويست ، سيصد نفر مجرم و متهم و پشت سرم پر مامور ، دور تا دورم هم حفاظهاي آهني .
آهي کشيدم و با بقيه توي محوطه قاطي شدم .
حدود يکساعتي توي محوطه چرخيدم و با چند نفري آشنا شدم .
بيشترشون واسه دزدي و کيف قاپي اينجا بودن .
صداي زنگ که در اومد ، همه به صف شدن .
از جلوييم پرسيدم ، اين زنگ مال چيه ؟
گفت : شام
گفتم : ممنون
گفت : باشه
بهم برخورد ولي جوابش رو ندادم .
يواش يواش حرکت کرديم به سمت سالن غذاخوري .
در حين رفتن به سالن ، چشمم به پنجره ي مدير افتاد ، خانم سليمي رو ديدم که از پشت پنجره داشت ما رو تماشا ميکرد ، البته با نگاهي نافذ و دقيق .
توي سالن همهمه اي بود که نگو .
هرکسي بايد دم در يه ظرف غذا برميداشت و توي صف آروم جلو ميرفت تا غذاش رو بگيره .
نوبت من که شد ، مسئول غذا يه ملاقه غذا ريخت توي ظرفم .
يه نگاه به غذا کردم ، حالم بهم خورد ، مثلا عدسي بود ، با صداي بلند گفت : چراوايسادي ، نميخوري ، ميتوني بري نون سق بزني ، برو بقيه ميخوان غذا بگيرن .
توي رديف هاي بعدي يکم برنج و يه قاچ پياز هم به ظرفم اضافه شد .
از صف که اومدم بيرون، دنبال يه جاي خالي ميگشتم که يکي من رو صدا کرد ، دنبال صدا گشتم و همون رضا چارچرخ رو ديدم ، بهم علامت داد که يه جاي خالي برام هست .
با عجله رفتم و پيششون نشستم .
با يه خنده من رو به بقيه هم ميزي ها معرفي کرد و بعد يکي يکي اونها رو به من معرفي کرد .
اشکان سه سوت ، سعيد چلچله و ممد زاغي .
بعد رو کرد به من و گفت : ما رو که ميبيني ، دفعه اول با هم گرفتن ، اين دفعه هم با هم اومديم ، ديگه يه گروه شديم ، مث داداش ، بعد مشغول خوردن شد .
من هم شروع کردم به خوردن برنج و نون .
نگاهم کرد و خنديد و گفت : بخور بابا ، حالا کجاش رو ديدي ، يکشنبه ها که کتلت خر داريم چي ميگي ، و با بقيه خنديدن .
داشتم ميخوردم که از پشت سرم صداي دعوا بلند شد ، دو تا از بچه ها با هم دعواشون شده بود ، سريع بلند شديم که به ما نخورن .
داشتن هم ديگه رو ، لت و پار ميکردن که صداي بوق سالن در اومد .
همه نشستن سرجاشون و چند لحظه بعد ، در آهني داخل سالن باز شد و خانم سليمي با دو تا مامور اومد داخل سالن .
يه نگاه سرتاسري به همه جا کرد و گفت : کيا هار بازي در آوردن ؟ به نفعتونه خودتون بگيد .
وقتي ديد کسي جواب نميده ، با بيسيم تماس گرفت و اسم دعوا کننده ها رو پرسيد .
نگاهي به بالاي سالن کردم و تازه شش تا دوربيني که به بالاي سالن وصل بود رو ديدم .
از پشت بيسيم اسمها رو گفتن .
بيسيم رو داد دست يکي از مامورها و بلند گفت : داوري و هاشمي ، بريد لباسهاتون رو عوض کنيد .
داشت ميرفت که يک لحظه ايستاد و از پشت سر گفت : شايسته ، ابراهيمي ، کاظمي ! شما هم بلند شيد بريد لباس عوض کنيد .
رضا بلند شد و گفت : خانم ، ابراهيمي که کاري نداشت بدبخت ، چرا بايد بره بيگاري ؟
برگشت و با يه خنده پيروزمندانه گفت : ابراهيمي امروز اومده ، مهمونه ، ميخوام بيشتر با اينجا آشنا بشه ، بايد عادت کنه ، نگرانشي تو جاش برو ، بعد رفت .
رضا با قيافه گرفته اي نشست و گفت : من موندم کي اين زن عقده اي رو اينجا مدير کرده ، من اگه بودم ميکردمش رئيس اوين ، بعد نگاهي به من کرد و گفت : پاشو ، پاشو گاوت دو قلو زاييد ، بايد بري بيگاري .
گفتم : کجا بايد برم ، گفت : ميري همون جا که لباس هات رو گرفتي ، ميگي خانم سليمي گفته کار برات پيدا کنه ، يه لباس کار ميگيري و مياي .
بعد دست کرد توي جورابش و دو نخ سيگار در آورد و داد بهم .
گفت : اينها رو بهش بده و بگو رضا چارچرخ گفت : بکش بياد يتيما ، خودش ميفهمه ، کار آسون بهت ميده .
رفتم اتاق لباس و گفتم : خانم سليمي گفته ، اينجا کار هست که انجام بدم .
دو تا نخ سيگار هم دادم بهش و گفتم : رضا چار چرخ گفت : بکش به ياد يتيما .
يه خنده اي کرد و گفت : لباس هات رو نميخواد عوض کني ، برو توي اتاق رخت و بشين لباسها رو تا کن ، صدتا که تا کردي ، برو ، راستي ، داشتي ميرفتي به رضا بگو ، دو تا نخ دودش به هيچ جا نميرسه که دعات کنم .
رفتم توي اتاق رختها ، يه کوه لباس بود .
نشستم پشت ميز و يکي يکي لباسها رو تا کردم و گذاشتم کنار .
صد تا رو که شمردم ، بلند شدم و اومدم بيرون و برگشتم توي سالن غذاخوري .
رسيدم ، تقريبا کس ديگه اي نبود ، دنبال بقيه راه افتادم و اومدم توي خوابگاه .
بالا سر هر در يه شماره زده بودن ، ياد حرف رضا افتادم که گفت : از بخش سه و چهار دور باش .
وارد بخش يک شدم ، دم هر در مي ايستادم و يه نگاهي داخل ميکردم که رضا رو ديدم .
رفتم توي اتاقشون ، يه اتاق شش متري با دوتا تخت دو طبقه .
سعيد و ممد هم داخل بودن .
همين که من رو ديد، از روي تخت پريد پايين و گفت :اومدي دنبال تخت ؟ يارو سيگارها رو گرفت ، چيزي نگفت ؟
گفتم : آره ، گفت : دوتا نخ به دعا کردن نميرسه .
خنده اي کرد و گفت : پسر داييمه ، اينجا اون هواي من رو داره ، منم واسش واسطه اينجام .
سيگار ، پول ، هر چي بخواد بهش ميدم ، در عوض هر کاري ، چيزي باشه که کسي بخواد من بهش ميگم برام انجام ميده .
بعد اومد توي سالن و گفت : بچه ها کسي جا خواب خالي داره ، مهمون داريم.
بعد رو به من کرد و گفت : اينجا ، جا گيرت نمياد ولي احتمالا بخش پنج تخت خالي پيدا ميشه .
داشتم ميرفتم بيرون که اشکان اومد توي اتاق و گفت : به ، آقا علي ، بفرما تو ، بعد به بقيه گفت : يه دقيقه ما نبوديم تختمون رو شوهر دادين رفت .
رضا گفت : نه بابا ، مال بد بيخ ريش صاحابش ، اين تخت مال خودته ، بگو ببينم آورديشون ؟
اشکان با خوشحالي گفت : مگه ميشه نيارم و از توي جورابش يه دست ورق پاستور در آورد و داد دست رضا .
رضا نگاهم کرد و گفت : بازي ميکني ؟
با سر گفتم : نه
گفت : پس برو يه جا واسه خودت پيدا کن ، اينجا وايسي ، بقيه ميفهمن و شلوغ ميشه و لو ميريم .
از اتاق زدم بيرون و رفتم طرف بخش پنج .
از دم در بخش چهار که رد ميشدم ، ديدم دو تا از بچه ها ي کانون ، يکي ديگه از بچه ها رو که کم سن تر بود چسبونده بودن به ديوار و داشتن ميزدنش ، بقيه هم بي تفاوت داشتم نگاهش ميکردن .
رفتم داخل و اون دوتا رو از پسره جدا کردم و گفتم : چتونه، داريد بدبخت رو اينطوري ميزنيد .
يکيشون من رو چسبوند به ديوار و گفت : چي چي ميگي جوجه ؟ مردي يه بار ديگه بگو چي گفتي تا خودم حالت رو بگيرم .
همين موقع رضا ، اومد داخل و با عجله ما رو از هم جدا کرد و گفت : داش جشميد ولش کن ، اين با من کار داشته ، اشتباه اومده اينجا ، ولش کن ، شما به کارت برس ، اين غلط کرد ، مزاحمت شد و مداخله کرد .
بعد دست من رو گرفت و کشيد بيرون و گفت : مگه بهت نگفتم ، نرو تو اين بخش ، در ضمن اين رو هم توي گوشت بکن ، اينجا کاري به کار کسي نداشته باش تا کسي بهت کاري نداشته باش ، فهميدي ؟
با هم رفتيم توي بخش پنج و برام يه جاي خواب خوب پيدا کرد ، با سه تا هم اتاقي همسن و سال خودم .
سهراب و شاهين ، کف زن بودن و مسعود تيغ زن .
کمي که با هم آشنا شديم ، زنگ خاموشي رو زدن و من و بقيه بچه ها گرفتيم خوابيديم .
اين اولين شب زنداني بودن من توي زندان بود .
صبح ساعت شش و نيم بود که با صداي بوق بيدار باش از خواب پريدم .
خيلي ها با يه حوله تو دستشون داشتن ميرفتن براي صبحگاه .
بعضيها هم روي تختشون داشتن کش و قوس صبحگاهي رو ميرفتن .
با چشم هاي خواب آلود بلند شدم و دنبال بقيه رفتم بيرون .
اونطرف حياط دستشويي ها و حموم قرار داشت .
بعد از شستن دست و صورتم برگشتم توي حياط و مثل بقيه توي صف ايستادم .
تقريبا ده دقيقه بعد بود که خانم سليمي ، اومد توي محوطه و يکي يکي اسمهامون رو خوند و دسته بندي کرد و فرستاد براي صبحونه .
وقتي همه رفتن ، اومد جلو و گفت : سوادت چقدره ؟
گفتم سوم دبيرستان ميخوندم .
گفت : چه کاري بلدي ؟
گفتم : هيچي
گفت : اسمت رو رد ميکنم براي کارگاه تراش کاري ، صبحانه رو تا هفت و نيم ميخوري ، هشت کارت شروع ميشه تا يک و نيم ، تا دو و نيم ناهاره ، بعدش هم وقت آزاد ، اگه هم خواستي تا ميتوني تا پنج اضافه کاري باشي ، اونوقت ماهي سي تومن حقوق ميگيري .
بعد توي چشمام نگاه کرد و گفت : اينجا لباس و غذات مفتي نيست ، بايد کار کني ، و رفت .
با ناراحتي رفتم طرف سالن غذاخوري و توي صف ايستادم .
صبحونه ام رو که گرفتم ، همونجا ايستاده خوردم و ليوان چايي ام رو هم گرفتم دستم و رفتم بيرون .
توي حياط از يکي از بچه ها پرسيدم : کارگاه تراش کاري کجاست ؟
گفت : پشت ساختمان خوابگاه کارگاههاي آموزشي ان ، همونجا از هرکي بپرسي بهت ميگه .
رفتم پشت خوابگاه ، هفت ، هشت تا کارگاه بود که بالاي سرشون نوشته بود که چي ان .
کارگاه هنر ، کارگاه چوب ، کارگاه فلز ، کارگاه خياطي ، کارگاه ....... تا بالاخره کارگاه تراشکاري .
در رو باز کردم و داخل شدم .
ده ، پونزده نفري بودن که داخل نشسته بودن ، تا من رو ديدن ، بين خودشون يکم جا برام باز کردن که بشينم .
يکيشون زد تو کمر بغل دستيش و گفت : ممدي ، ديدي که انداختش با ما ، حالا پنج تومن منو کي ميدي ؟
بغل دستيش هم گفت : جواد تو که ممدي رو ميشناسي ، پس ديگه چرا شرط ميبندي، اين پنج تومن هم بذار بغل اون بيست و پنج تومن قبلي .
با اين حرفش همه خنديدن .
داشتيم ميخنديديم که در باز شد و خانم سليمي اومد داخل .
همه بلند شدن و ساکت ايستادن .
با صداي بلند داد زد : چرا بيکاريد ؟ خونه خالس که داريد براي هم قصه تعريف ميکنيد .
جواد که از همه بزرگتر بود ، اومد جلو و گفت : چيکار کنيم خانم ، سوئيچ رو وقتي نزديد ، ما با چي کار کنيم ؟ دستگاه ها برق ميخوان .
خانم سليمي که بد طور خورده بود تو حالش ، با عجله رفت بيرون و از پشت در داد زد ، لباس کاراتون بپوشين ، الان سوئيچ رو وصل ميکنم .
بلند شديم و از جارختي لباسهاغغي کارهامون رو پوشيديم و آماده کار شديم .
من پيش جا لباسي وايساده بودم و داشتم به بقيه نگاه ميکردم .
برق که اومد ، يکي از بچه ها گفت : تا حالا تراشکاري کردي ؟
گفتم : نه ، تا حالا پاي دستگاه نبودم .
گفت : اشکال نداره ، يواش يواش ياد ميگيري ، فعلا تا يه چند روزي ، بسته بندي قطعات و نظافت کارگاه با توئه .
بعد بهم جام رو نشون داد و يه جعبه پر قطعه تراش خورده و يه جعبه هم پلاستيک و پاکت گذاشت جلوم و گفت : فعلا اينها رو بسته بندي کن و بچين تو قفسه تا بعد ؛ خودش هم رفت دنبال کارش .
تا ظهر کارم همين بود ، تا اينکه زنگ ناهار زده شد و بچه ها دست از کار کشيدن .
ناهار که رو خوردم ، خواستم يرگردم کارگاه که يکي از بچه هاي کارگاه گفت : کجا ميري ؟ کارگاه تعطيله .
گفتم : مدير گفت : هر کي بخواد ميتونه اضافه کاري کنه و حقوقش رو بگيره .
يه نيشخندي زد و گفت : غلط کرد ، همين نيمروزش که کار ميکني سي ، سي و پنج پولش رو ميگيري ، تازشم ، بعد ناهار ديگه کسي ناي کار کردن نداره ، ميخواسته اذيتت کنه .
بعد با هم رفتيم خوابگاه و هر کدوم رفتيم توي اتاق خودمون و خوابيديم .
کل هفته رو با اين برنامه رد کردم، تا سه شنبه ، تو کارگاه نشسته بودم و داشتم کار ميکردم .
همش تو فکر فردا بودم که قراره چي بشه که شنيدم توي بلندگو دارن اسم من رو صدا ميکنن .
با عجله رفتم دم حفاظ و با يه مامور رفتم تو ساختمون مرکزي .
من رو بردن توي يه اتاق و نشوندن .
يه آقايي با کت و شلوار اومد طرفمون گفت : آقاي ابراهيمي ؟
نگاهش کردم و گفتم : بله ، خودمم ، شما ؟
گفت : من ادهم هستم ، وکيل معاضداتي شما ، از طرف دادگاه پروندتون داده شده به من ، بايد در مورد پرونده با شما صحبت کنم .
بعد رو کرد به ماموره و گفت : تنها .
مامور دستم رو ول کرد و رفت بيرون .
وقتي که تنها شديم ، از تو کيفش چند تا برگ و يه ضبط صوت در آورد و گفت : بايد هر چي که ميدوني رو به من بگي ، از کوچکترين نکته هم نبايد گذشت .
من با مسئولين مدرست هم صحبت کردم ، حرفهاشون بدرد بخور هست ولي بازم براي دادگاه کافي نيست .
نتيجه پزشک قانوني هم هنوز به دستم نرسيده ، نميشه نديده رويش حساب کرد .
هر چي که به فکرت ميرسه بگو .
از اول ماجرا براش تعريف کردم تا آخر .
اونم هر چي رو که ميگفتم ، يادداشت ميکرد .
قضيه ي روزنامه ها هم براش گفتم ، وقتي شنيد ، توي پرونده پليس نگاهي کرد و گفت : اينجا چيزي در مورد اين حرفت ننوشته .
پليس چيزي در اين مورد گزارش نداده .
بعد يه عکس از نماي کلي زير زمين گذاشت جلوم و گفت : اين هم عکس زيرزمين ، چيزي نيست .
گفتم شايد کسي برداشته ، شايد ...
حرفم رو بريد و تو چشمام زل زد و گفت : شايد هم وجود نداشته ؟! شايد ، واسه خلاص کردن خودت داري اين حرفها رو ميزني ، اگه اين حرفها رو به قاضي بزني ، اين جواب ها رو ميشنوي .
بايد با دليل و مدرک حرف بزني ، قاضي شايد رو قبول نميکنه .
شايد اصلا اونا يه روزنامه معمولي و قديمي بودن ، نه ؟ شناسنامه اي هم که ديده نشده ، اگه بخواي اين طور فکر کني ، اين هم که گفتم امکان داره ، پس سعي کن چيزي رو بگي که وجودش اثبات بشه .
بعد ضبط و برگه هاش رو جمع کرد و گفت : فردا تو دادگاه ميبينمت ، بعد کارتش رو داد بهم و گفت : اگه چيز ديگه اي يادت اومد بهم زنگ بزن ، و رفت
سربازه اومد داخل و مچ دستم رو سفت گرفت و منو برد بيرون .
توي حياط يادم به اون شناسنامه افتاد که با پام هولش داده بودم زير تخت .
نگاه کردم ، ديدم ادهم داره سوار ماشين ميشه ، بلند داد زدم و صداش کردم ، نشنيد ، گاز ماشينش رو گرفت و رفت .
ماموره دستم رو کشيد و گفت : برو تو محوطه ، رفت .
به ماموره گفتم : يه لحظه صبر کن ، ميشه يه تلفن بزنم ، يه چيز مهم يادم اومده ، بايد به وکيلم بگم .
گفت : از تو محوطه زنگ بزن ، تلفن اون آخره حياطه .
رفتم واسه تلفن ها ، يه صف طولاني بود که نگو .
تو صف ايستادم که تلفن بزنم ، پشت سريم گفت : کارت داري بمن قرض بدي ؟
گفتم : مگه کارتيه ؟
گفت : بهه ، کارتيه ديگه ، پس چي ، فکر کردي تلفن رو براي خيرات پدرشون گذاشتن اينجا ؟
ازش پرسيدم : از کي ميتونم کارت بگيرم يا بخرم ؟
گفت : قبلا اصغر شله ميفروخت ، از وقتي رفته زندان بزرگسال ، کسي نيست بفروشه .
از صف اومدم بيرون و دنبال يکي ميگشتم که ازش کارت قرض بگيرم .
رفتم پيش رضا ، گفت : اگه زودتر ميگفتي برات از پسر داييم جور ميکردم ، اما نيم ساعت پيش شيفتش تموم شد ، چطور مگه ؟
گفتم : هيچي ، ميخواستم زنگ بزنم به اين وکيله که دادگاه برام داده .
با ناراحتي از محوطه اومدم بيرون و رفتم و بخش .
روي تختم دراز کشيده بودم که صداي رضا منو از فکرم در آورد .
: منو دست کم گرفتي داش علي ، بيا اينم کارت تلفن ، برو زنگ بزن شايد فرجي شد و رفتي بيرون .
با خوشحالي کارت رو گرفتم و رفتم تو حياط دوباره وايسادم ته صف .
چهار تا تلفن بود و شصت ، هفتاد نفر آدم ، نيم ساعتي طول کشيد تا به تلفن رسيدم .
زنگ که زدم ، دو تا بوق که خورد جواب داد .
خودم رو که معرفي کردم ، گفت : چي شده ؟ چيزي يادت اومده ؟
گفتم : واسه همون روزنامه و شناسنامه ها که گفتم تماس گرفتم ، از پشت تلفن گفت : من که گفتم اين قضيه رو فراموش کن .
پريدم وسط حرفش و گفتم : نه ، نه ، يه چيزي يادم اومده ، يکي از شناسنامه ها پيش من بود ، من قايمش کردم .
با عجله از پشت تلفن گفت : نيم ساعت ديگه اونجام و قطع کرد .
تقريبا نيم ساعت بعد اومد ، وقتي دوباره رفتيم توي اتاق ملاقات
دوباره ضبط و برگه هاش رو در آورد و گفت : بگو چي يادت اومده .
با عجله براش تعريف کردم که اون موقع شناسنامه رو هول دادم زير تخت .
گفت : شناسنامه کي بود ؟
با يه حالت بي خبري گفتم : نميدونم ، از دستم افتاد و من هم سريع هولش دادم زير تخت .
گفت : اگه اونطوري که ميگي باشه و پيدا بشه ، ميشه يه کارهايي کرد ، اينطوري شايد اصلا بشه برات تخيف گرفت .
گفتم : آزاد چي ، آزاد ميشم ؟
گفت : شايد ، ولي احتمالش کمه ، بازم ميگم ، همه چيز بستگي به پيدا شدن اون شناسنامه بستگي داره ، من همين امروز پيگيري ميکنم .
وقتي که رفت ، يه دلشوره وحشتناکي اومد سراغم .
همش خدا خدا ميکردم که هنوز اونجا باشه .
تا شب فکرش مثل خوره باهام بود .
بعد از شام ، گرفتم خوابيدم که فردا توي دادگاه سرحال باشم .
صبح بعد از زنگ صبحگاه ، اسمم رو خوندن براي رفتن به دادسرا .
سريع رفتم دم رختکن و خواستم لباس هام رو بگيرم که خانم سليمي اومد و گفت : از اين به بعد با لباس کانون بايد بري دادگاه .
به خودم و اين شانس بدم لعنت دادم که چرا بايد اول صبحي چشمم به اين يه نفر بيفته .
با يه مامور رفتم تو حياط .
اين دفعه يه سرباز ديگه رو برام فرستاده بودن .
دوباره همون کارهاي قبلي ، دستبند و پابند بهم زده شد و با ماشين بردنم دادسرا .
ما که رسيديم دادگاه ، معصومه و امير رو نديدم .
چند دقيقه اي طول ميکشيد که نوبت به ما برسه .
وقتي داخل شديم ، قاضي يه نگاهي به ما کرد و به منشيش گفت : همسر مقتول نيامده ؟ وکيل معاضداتي متهم چي ؟
بعد گفت : شايد مشکلي پيش اومده ، بعد گفت : نوبت شما رو دو ساعت عقب مي اندازم ، تا بيان .
برگشتيم بيرون و روي صندلي دادسرا منتظر نشستيم .
تقريبا ده دقيقه بعد ، آقاي ادهم ، وکيلم رو ميگم ، بدو بدو پيداش شد .
در حالي که نفس نفس ميزد ، گفت : چي شد ؟ نوبتمون رفت ؟
تپش قلب گرفته بودم ، گفتم : نه ، دو ساعت عقب افتاد ، چي شد ؟ پيدا شد ؟
با خنده گفت : پيدا شد ، معصومه هم بازداشت شد ، الان ميارنش ، خيلي چيزهاي ديگه هم پيدا شد ، تو دادگاه ميفهمي .
با اضطراب پرسيدم : بقيه چيزهاي پيدا شده ، به نفع ماست يا به ضررمون ؟
دستش رو مشت کرد و گفت : به نفع ما .
بعد بلند شد و گفت : من ميرم هماهنگي هاي لازم رو انجام بدم .
چند دقيقه اي نگذشته بود که معصومه با يه پليس زن اومد تو راهرو و صاف نشست روبروم .
نگاهش کردم ، زير چشمي نگاهم کرد و يهو برگشت بهم گفت : چيه نگاه ميکني ؟ به چي نگاه ميکني ؟ به بدبختيم ، به بيچارگيم ، به چي ها ؟ اگه بلايي به سر
اميرم بياد زندگيت رو به آتيش ميکشم .
زن ماموره ، دستبندش رو کشيد و ساکتش کرد ، بعد بلندش کرد و برد چند متر اونطرفتر نشوندش .
يه يک ساعت و خورده اي گذشته بود که آقاي ادهم اومد و همون لحظه منشي اتاق قاضي اومد بيرون و اسممون رو خوند .
وقتي ، روبروي قاضي نشستيم ، وکيل من ، آقاي ادهم بلند شد و گفت : آقاي قاضي ، طبق مدارکي که صبح از طريق اداره آگاهي و پزشکي قانوني رسيده به
دستتون ، موکل من ، در شرايط نامتعادل روحي و با تحريک مقتول درگير شده است و با توجه به نتايج پزشکي قانوني و اظهارات مکتوب شاهدين که از اولياء
مدرسه هستند ، موکل من پيش از اين هم بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفته است ، که در مورد آخر دچار خونريزي خفيف کليه و جرح در دست چپ شده است که مدارکش به وضوح در پرونده ذکر شده است .
اما ... ، و اما در مورد نحوه درگيري با اظهارات موکلم که ديروز در کانون اصلاح و تربيت ثبت شده و پيدا شدن مدارک مستدل که نشاندهنده ، خشونت از طرف مقتول و همسر فعلي ميباشد و در پرونده ضميمه موجود است ، من از جانب دادگاه تقاضاي عفو متهم و رفع تعقيب شکايت از ايشان را خواستارم .
قاضي که تا حالا داشت به آقاي ادهم نگاه ميکرد ، به صندليش تکيه داد و پرونده رو نگاهي کرد و گفت : با توجه به مدارک موجود ، دادگاه براي تصميم گيري در رابطه با متهم وارد شور شده و تا 48 ساعت آينده ، حکم نهايي را صادر ميکند .
با صداي ضربه هاي چکش قاضي روي ميز ، جلسه تموم شد و اومديم بيرون .
وقتي که داشتم با سرباز انتقال برميگشتم کانون ، ادهم خودش رو به من رسوند و گفت : فردا آماده باش ، يکي ميخواد بياد ببينتت ، آقاي اميد سالمي .
با شنيدن اسم اميد سالمي ، توي قلبم لرزش خاصي احساس کردم .
وقتي داشتم با ماشين برميگشتم کانون ، همش به دو تا چيز فکر ميکردم ، اول اينکه حکم دادگاه چي ميشه و دوم اينکه ، اين کيه که فردا ميخواد بياد به ديدنم .
دلشوره عجيبي رو توي دلم احساس ميکردم .
وقتي رسيدم کانون ، مستقيم رفتم تو خوابگاه و روي تختم دراز کشيدم .
تمام ماجرا رو از اول تا حالاش از نظرم گذروندم و به تک تک جزئياتش فکر کردم .
داشتم توي تخيلاتم سير ميکردم که با صداي بچه ها به خودم اومدم .
رضا و جواد ، يکي از بچه هاي تراشکاري اومده بودن ازم خبر بگيرن .
رضا پريد بغل دستم نشست و زد رو پام و گفت : چي شد ؟ چي گفتن ؟
جواد که دم در ايستاده بود ، گفت : خوب موقع کار در رفتيا ، بگو حالا نتيجه داد ؟
گفتم : نميدونم ، نتيجه رو پس فردا ميدن ، نميدونم چي ميشه .
رضا که ديد حالم داره منقلب ميشه ، بلند شد و با صداي بلند گفت : حالا هر چي بشه ، فوقش همينجا ميموني پيش خودمون ، مگه بده ؟
بعد با سيني ضرب گرفت و شروع کرد به خوندن .
مشخص بود که ميخواد حال منو عوض کنه ، جواد هم اومد بغل دستم نشست و سرم رو گرفت رو سينه اش ، آروم در گوشم گفت : ميدونم الان چه حالي داري ، خودت رو خالي کن راحت بشي .
چشمام رو بستم و شروع کردم به گريه کردن و سنگيني يخ غمهام رو با گريه از رو دلم کم کردم .
گريه کردم و صداي گريه هام توي ضرب رضا که گم شد .
شب موقع خواب ، همش به فکر فردا بودم که ببينم کي ميخواد بياد ملاقاتم .
گريه هاي سر شبم ، خيلي حالم رو بهتر کرده بود ، انگار گريه هام معطل يه شونه بودن که سرازير بشن .
فرداش ، از صبح توي محوطه تمام حواسم به صداي بلندگو بود که ببينم کي آقاي ادهم مياد ، يا بهتر بگم ، کي با آقاي ادهم مياد .
نزديکهاي ظهر بود که صداي بلندگو اسم من رو خوند .
با عجله اي خودم رو رسوندم به در محوطه ، که خودم نفهميدم چطور اومدم .
با يه مامور تا دم اتاق ملاقات رفتم ، آقاي ادهم دم اتاق بود ، يه خانم متشخص هم توي سالن داشت قدم ميزد .
نگاهي به آقاي ادهم کردم و نيم نگاهي به اون خانم .
چهره آشنايي به نظر نمي اومد .
آقاي ادهم برگشت و به اون خانم گفت : خانم شادمان ...
وقتي که گفت خانم شادمان ، قلبم لرزيد ، بهش خيره شدم ، اون زن هم با ديدن من انگار شوکه شده بود .
نگاهامون با هم گره خورده بود ، سکوت محضي توي سالن حکمفرما شده بود .
انگار هم ديگه رو ميشناختيم ، دو تا دورافتاده ي به هم رسيده ، دوتا آشناي غريب .
دستام لرزش گرفته بود ، قلبم رو انگار يک نفر توي مشتش داشت فشار ميداد ، نفس توي سينه ام حبس شده بود .
با صداي آقاي ادهم ، سکوت بين ما شکست .
داشت من رو معرفي ميکرد : علي ... يا بهتره بگم اميد ، احتمال به يقين ، فرزند گمشده خواهر مرحومتون سپيده .
هنوز حرف آقاي ادهم تموم نشده بود که اون خانم بيحال روي زمين افتاد .
آقاي ادهم و مامور حراست دويدن طرفش که ببينن ، چي شد که من هم چشمام تار شد و منم نقش زمين شدم و ديگه هيچي نفهميدم .
نفهميدم چقدر بيهوش بودم ولي با احساس يه نوازش لطيف چشمام رو باز کردم .
اون خانم رو ديدم که داشت صورتم رو نوازش ميکرد ، يک لحظه به شدت ترس برم داشت و خواستم فرار کنم که با کمر از تخت درمانگاه افتادم پايين .
اون خانم که از حرکت من شوکه شده بود ، رو کرد به آقاي ادهم و با ترس گفت : آقاي ادهم ، چرا اينجوري کرد ؟ چرا از من فرار کرد ؟
آقاي ادهم هم که انگار ميدونست همچين اتفاقي ميفته ، گفت : طوري نيست خانم شادمان ، اميد الان هفده سالشه ، تقريبا هم شما رو نميشناسه ، طبيعيه که از اين حرکت شما شوکه بشه و فرار کنه .
بعد گفت : خانم شادمان ، شما اينجا باشيد تا من همه چيز رو بهش توضيح بدم ، تقصير خود منه ، بايد قبل از اين ملاقات اون رو آماده ميکردم .
اومد طرفم و دستم رو گرفت و برد گوشه درمانگاه و يه صندلي گذاشت برام .
گفت : بشين تا برات توضيح بدم .
با حالت عصبي بهش گفتم : نميخواد توضيح بدي ، خودم ميدونم اين کيه . سحر شادمان ... درسته ؟
دستام ميلرزيد ، صدام با ترس و در عين حال خشونت در ميومد ، بي اختيار گريه ميکردم .
بلند داد زدم ، ميخواي بگي اين خاله منه ، نه ؟ با توام ، ميگم ميخواي بگي اين خانم خاله منه نه ؟
چه خاله اي ؟ هان ؟ اين چه خاله ايه ؟ تموم بچگيهام رو ، تموم نوجوونيم رو که بايد ميومده و منو از اون کثافت خونه ميبرده نيومده .
اون وقتي که اون مرتيکه لجن ، منو با مشت و لگد از خونه ، مث آشغال پرتم ميکرد بيرون نيومد .
حالا اومده ، حالا که اينجام ، حالا که شايد اعدامم کنن اومده .
حال خودم رو نميدونستم ، اصلا نميتونستم خودم رو کنترل کنم .
انگار ، اين حرفهام مث يه غده سرطاني توي دلم بزرگ شده بودن ، مث عقده هميشه باهام بودن .
انگار اون کسي رو پيدا کرده بودم که هر چي فرياد دارم ، سرش بکشم و هر چي حرفه که تو گلوم گير کرده بود و غمباد شده بود رو بهش بزنم .
حال خودم رو نفهميدم ، دست رو روي سرم کشيدم ، از فشار ، رگهاي سرم زده بودن بيرون يک لحظه از فشار چشمام سياهي رفت و ديگه هيچي از اون روز يادم نيست .
وقتي که چشمام رو باز کردم ، روي تخت درمانگاه بودم و دستم به حفاظ تخت ، زنجير شده بود .
چند لحظه بعد ، يه دکتر اومد توي اتاق و بالاي سرم وايساد و گفت : بالاخره به هوش اومدي ؟ حالت بهتره ؟ توي سرت دردي احساس نميکني ؟
با صداي ضعيفي گفتم : من چم شده ؟ اون خانم کو ؟ آقاي ادهم کجان ؟
دکتره در حالي که داشت فشار من رو ميگرفت ، گفت : فشار جسمي و عصبي زيادي رو تحمل کردي ، بايد استراحت کني ، خودت يادت مياد ديروز چه غوغايي به پا کرده بودي ؟ بعد از اينکه ديروز ، حالت خراب شد و از هوش رفتي ، وکيلت ، خالت رو برد ، صبح هم اومد اينجا که با تو بره دادگاه ، چون حالت مساعد نبود خودش رفت .
خواستم بلند بشم ، که دکتره نذاشت ، گفت : بخواب ، هنوز حالت خوب نشده ، بايد تحت نظر باشي ، و رفت .
از ديروز يه چيزهايي تو خاطرم بود ، بهش که فکر کردم ديدم ، توي اولين ملاقات خيلي تند رفتم و باهاش بد تا کردم .
اما در کنار اين صحبت ، قلبم انگار سبک تر شده بود ، همچين انگار ديروز خالي خالي شده بود .
نگاهي به ساعت روي ديوار کردم ، دوازده و ربع رو نشون ميداد .
نگران بودم ، نگران راي دادگاه ، نگران حکم قاضي ، نگران خودم ، نگران عاقبتم .
تيک تيک ساعت ، مث خوره روي اعصابم راه ميرفت .
آروم حرکت ميکرد ، بدون عجله ، آروم آروم
اينش اعصابم رو خرد ميکرد .
کم کم ساعت داشت ، ساعت دو ميشد که در اتاق باز شد و آقاي ادهم اومد ، داخل .
بدون سلام پرسيدم : چي شد ؟
سرش رو انداخت پايين .
قلبم داشت مي ايستاد ، با خودم گفتم : بدبخت شدي ، اعدام برات بريدن رفت .
نفس عميقي کشيد و گفت : يه خبر خوب دارم ، دو تا خبر بد ، خبر خوب اينکه تبرئه مشروط شدي .
نفسم رو که توي سينه ام حبس کرده بودم ، دادم بيرون .
بي اختيار خنده ام گرفته بود ، خنده و گريه با هم .
بخدا الان که دارم اين رو ميگم ، بازم همون حس رو دارم .
با صداي بلند ميخنديدم و گريه ميکردم .
دکتر و پرستار درمانگاه اومده بودن تو و داشتن منو تماشا ميکردن .
اما ، ادهم گفت : اما ، خبرهاي بد .
اول بايد ، نصف ديه به امير , داداشت بدي ، بغير از نيمي از اموال پدرت ، که بهش ميرسه .
خنده روي لبم خشکيد ، گفتم : اگه نداشته باشم .
گفت : زندان ، واسه اين ديگه کاري نميتونم بکنم .
گفتم : آخه چرا ؟
گفت : بابات قبل از مرگش ، حدود پونزده ، شونزده سال پيش به جرم قتل عمد ، تحت تعقيب بود ، حکم تير هم داشت ، يعني اگه ميگرفتنش ، اعدامش حتمي بود ، مرده وزنده اش هم فرقي نداشت ولي حالا قضيه اش فرق ميکنه ، حالا امير هم هست ، بنا به قانون بايد نصف خون پدرت که حق اميره بهش بدي .
همين موقع نگهبان اومد داخل و به آقاي ادهم گفت : يه خانم به اسم شادمان اومده دم اتاق کارتون داره .
نگاهم کرد ، بهش گفتم : لطفا ميشه بريد بياريدش اينجا .
فوري رفت بيرون و چند لحظه بعد با خاله اي که سالها نداشتم و آرزوي ديدن و داشتنش رو داشتم اومد تو .
بهش نگاه کردم ، اومد بالاي سرم ، گفت : الان از دادگاه ميام ، فهميدم چه حکمي دادن ، فردا پول رو ميريزم به حساب دادگاه و آزادت ميکنم .
گريه ام گرفته بود ، با غم گفتم : خا ... خاله .
همه رفتن بيرون و فقط من و خاله ام مونديم که هم ديگه رو نگاه ميکرديم و اشک ميريختيم .
نگاهي که هر دوتامون سالها دنبالش بوديم و نقطه مشترکش مادر من بود ، سپيده شادمان
فرداش ساعت نزديک ده بود که آقاي ادهم اومد کانون و با خوشحالي گفت : پول ديه پرداخت شد ، تا يه ساعته ديگه آزادي .
از خوشحالي نميدونستم چيکار بايد بکنم .
جيغ ميزدم و ميخنديدم ، شده بودم مث ديوونه ها .
همه بچه ها جمع شده بودن دور من و داشتن نگام ميکردن .
آقاي ادهم گفت : برو لوازمت رو جمع کن که بريم .
با خوشحالي دويدم توي خوابگاه .
دم بخش يک داد زدم ، رضا .
رضا پريد بيرون و گفت : چيه علي ؟ چته ؟
دويدم ، بغلش کردم و بوسش کردم ؛ صورتش ، سرش ...
با خنده ولي در عين حال با تعجب گفت : چته ؟ چرا اينجوري ميکني ؟ ديونه شدي ؟
گفت : نه رضا جون ، آزاد شدم ، آزاد .
يه خنده اي کرد و گفت : شوخي که نميکني پسر ، راست ميگي ؟
وقتي که گفتم : نه ، دارم جدي ميگم ، محکم بغلم کرد و سفت من روچسبوند به خودش .
توي گوشم گفت : مبارکت باشه علي ، برو خوش باش .
صداش با لرزش همراه بود .
سرش رو عقب بردم ، ديدم چشماش قرمز شدن ، اشکاشو پاک کرد و گفتم : چرا گريه ميکني رضا ، چند وقت ديگه تو هم مياي بيرون .
لبخندي زد و در حالي که با آستينش چشماش رو پاک ميکرد گفت : اشک شوقه پسر، اين چند وقته خيلي بهت عادت کرده بوديم ، سختمونه داري ميري .
بعد دوباره سريع بغلم کرد و گفت : برو به سلامت ، خوشت باشه ، بري جايي که غم نباشه .
دست کردم ، تو جيبم و کارت تلفنش رو در آوردم و گرفتم طرفش .
کارت رو گرفت و گذاشت جيبم ، گفت : مال من نبود ، دزديه ، باشه پيش خودت ، هروقت ديديش ياد ما کني .
ساعت دوازده بود که بلندگو اعلام کرد ، علي ابراهيمي ، آزاد .
خودم رو رسوندم ، دم دفتر تحويل وسايل .
لباسهام و باقي چيزهام رو گرفتم .
خواستم لباسهام رو بپوشم که خاله از پشت سرم صدام زد : اميد .
برگشتم ، مهلت نداد و محکم بغلم کرد .
با گريه گفت : بوي سپيده مادرت رو ميدي .
با اينکه اون رو توي وجودم قبول کرده بودم ولي هنوز اون حس خاله رو بهش نداشتم ، لا اقل اون موقع اينطور بود .
وقتي ازم جدا شد ، به يه بسته روي صندلي اشاره کرد .
گفت : لباسهاي قديمي رو بنداز دور ، اين لباسهاي جديد رو که برات گرفتم ، بپوش و بيا .
وقتي که لباس هام رو پوشيدم و با غرور ، آزادانه پام رو توي حياط گذاشتم ، همه بچه از داخل محوطه ، هورا کشيدن .
وقتي داشتم سوار ماشين آقاي ادهم ميشديم ، به آخرين پنجره ، آخرين طبقه نگاه کردم ، خانم سليمي از پشت پنجره داشت با خنده دست تکان ميداد .
توي راه هيچ حرفي زده نشد ، سکوت بود که با بيصداييش ، حرفهاي ما رو به هم ميرسوند .
بدون معطلي ، رفتيم فرودگاه .
دم در فرودگاه که پياده شديم ، آقاي ادهم اومد پايين و با خاله خداحافظي کرد ، وقتي نوبت به خداحافظي با من رسيد ، دستم رو دراز کردم طرفش ، دستم رو گرفت و فشار داد و گفت : حالا علي صدات کنم يا اميد ، ميگم علي ، چون پروندت با اسم علي شروع شد ، ميخوام بدوني من تا حالا پرونده هاي زيادي نداشتم ولي
اين رو بدون پروندت هميشه تو ذهنم ميمونه و هميشه هم برام بهترين پرونده باقي ميمونه .
گفتم : آقاي ادهم ، تکليف معصومه چي ميشه ؟
فعلا بازداشته ، اعتراف کرده که توي قتل مادرت سهيم بوده و از مدتها قبلش با پدرت رابطه داشته ، خيلي کم براش ببرن ، بيست سال اون پشته .
بعد از بغل کردن هم ، چمدون خاله رو گرفتم دستم و وارد فرودگاه شدم .
از خودم هيچي نياوردم ، خواستم گذشته ام رو همونجا خاک کنم و برم .
حتي بنا به حرف خاله ام از ارثم هم گذشتم ، با اينکه ميتونستم ،بصورت قانوني حقم رو بگيرم . ( 8 )
توي سالن انتظار منتظر نشستيم .
به خاله گفتم : مادر چه شکلي بود ؟
گفت : خوشگل ، خيلي خوشگل بود ، بعد نگاه به صورتم کرد و گفت : چشم و ابروش شبيه به تو بود .
بعد گفت : ميخواي عکسش رو نشونت بدم ؟
گفتم : آره ، آخه تا حالا از مادرم عکسي نداشتم .
از توي کيفش ، يه عکس در آورد و داد دستم .
توي عکس مادرم و خاله کنار هم بودن ، عکسش مال خيلي وقت پيش بود ، با دوربين هاي پلارايد( 9 ) گرفته شده بود .
با اين که مادرم رو اصلا به خاطر نداشتم ولي با ديدن عکسش خيلي دلم براش تنگ شد .
نگاه کردم ديدم خاله هم تو هم رفته
برا اينکه بحث رو عوض کرده باشم ، سوال کردم ، خاله ، من دايي هم دارم ؟
لبخندي زد و گفت : نه خاله ، من و مادرت تنها بچه هاي خانواده بوديم .
گفتم : شوهر خاله چي ، شوهر خاله که دارم ؟
با يه لبخن تلخ گفت : آره ميد جان ، داشتي ، اسمش سعيد بود .
گفتم : بود ؟ يعني چي ؟ نکنه فوت کرده ؟ خاله شرمنده ناراحتت کردم .
گفت : نه عزيزم طوري نيست ، دو سال پيش من و شکوفه رو تنها گذاشت و رفت .
گفتم : کجا ؟
گفت : بهشت زهرا ، قطعه 22
دوباره کيفش رو باز کرد و يه عکس ديگه داد دستم .
با دست اشاره کرد به عکس و گفت : اين عکس مال سه ماه قبل از فوتشه .
اين منم ، اين سعيده ، اينم شکوفس .
بعد نگاه کرد بهم و گفت : دختر من ، دختر خاله تو ، دو سال و نيم از تو بزرگتره .
گفتم : خاله ، ميشه بمن نگيد اميد ، با اسم علي راحتترم .
بهم نگاه کرد وگفت : قرار شد تمام گذشته ات رو بذاري همينجا و بري ، تازه اميد ، اسمي بود که سپيده مادرت برات گذاشته بود .
تو اين حرفها بوديم که اطلاعات فرودگاه ، پرواز اهواز رو اعلام کرد .
مسافرين پرواز تهران – اهواز به گيت شماره 7
با خاله رفتيم طرف گيت و چمدون رو تحويل داديم و رفتيم براي سوار شدن .
وقتي که توي هواپيما نشستيم ، از کيسه جلوي پام روزنامه رو برداشتم و بازش کردم .
وقتي سر تيتر و عکسش رو ديدم ، فوري به خاله نشونش دادم .
نوشته بود : کودک چهار ساله سپيده شادمان بالاخره پيدا شد ، کودک چهار ساله قبل ، نوجوان هفده ساله امروز و قاتل پدر قاتل .
عکس من هم با دستبند و لباس کانون درشت خورده بود جلوي روزنامه .
خاله روزنامه رو گرفت و بعد گفت : اينها از کجا فهميدن ، کي از تو عکس گرفتن .
تو همين گير و دار مهماندار هواپيما اومد و گفت : ميشه بيليطتون رو چک بکنم .
تا خاله بليطها رو از توي کيفش در مياورد ، مهمانداره يه نگاهي به روزنامه و يه نگاهي به من کرد و گفت : خيلي شبيه شماست .
با خنده گفتم : بله ، خيلي شبيه .
وقتي خاله ، بليط ها رو داد دست مهماندار ، چون خود خاله ام بليط گرفته بود ، فاميل شادمان توي بليط ها خورده بود .
مهمانداره بليط رو که ديد ، با عجله نگاه به روزنامه تو دست من کرد و با يه خنده زوري از صندلي ما دور شد .
راستش از اين حرکت مهمانداره خندم گرفت ، فکر کرد که ما متوجه فهميدن اون نشديم .
تا اهواز نيم ساعت رو هوا بوديم .
موقع پياده شدن از هواپيما ، مهماندار به همه خداحافظي ميکرد و به هر کس يه ساک دستي براي تبليغ ميداد ، وقتي که نوبت ما رسيد خودش رو کشيد عقب و ساک رو داد دست خاله .
بازم خوب بود ، دم شب رسيديم وگرنه گرماي اهواز حالم رو خراب ميکرد .
با تاکسي از فرودگاه اومديم شهر .
خاله هر جا رو که ميديدم ، بهم معرفي ميکرد ، ميدون چهار شير ، ميدون نخل ، پل سفيد ، پل سياه ، سيلو ، علي بن مهزيار اهوازي و از همه مهم تر کارون .
بعد از يه گشت کوچيک تو شهر ، رفتيم خونه خاله .
يه آپارتمان دو طبقه نزديک مرکز شهر .
در که زديم ، يکي از پشت در گفت کيه ؟
خاله از اينطرف در گفت : منم ، شکوفه مامان ، با مهمون اومدم .
وقتي که در باز شد ، با يه دختر روبرو شدم که ماتم برد .
ماشالله ، از صورت چيزي کم نداشت ، با چادر سفيدي که سرش بود ، شده بود مثل عروس .
خاله که متوجه نگاه من شده بود ، به شکوفه گفت : مامان ، برو کنار ما بيايم تو ، خسته از راه رسيديم .
با اين کارش شکوفه رفت ، پشت در .
من که منظور خاله رو فهميده بودم ، سرم رو انداختم پايين و رفتم تو .
واي که چه خونه اي ، دوطبقه با يه حياط بزرگ و باغچه .
يه پژو هم گوشه حياط پارک شده بود .
مثل خونه اعيوني ها بود .
با تعارف هاي خاله ، رفتيم تو ساختمون .
خونه که نبود ، قصري بود ، هر گوشه رو ميديدي از گوشه قبلي خوشگلتر بود .
دم در خواستم کفشهام رو در بيارم ، خاله گفت : نميخواد در بياري ، بيا تو .
گفتم : نه خاله ، ما عادت کرديم ، با کفش نميتونم تو خونه باشم .
خاله از تو اتاق گفت : هر جور راحتي خاله ، بعد به شکوفه گفت : شکوفه جون ، ماما ، پس يه دمپايي راحتي بده به اميد .
دمپايي ها رو گرفتم و پوشيدم و رفتم روي يه مبل نشستم .
چند دقيقه بعد ، خاله با شکوفه اومدن نشستن .
از خاله پرسيدم , خاله شما چيکاره ايد ؟
شکوفه گفت : مامان بيمارستان کار ميکنه ، متخصص و جراح زنان و زايمانه .
گفتم : ميدونستم بايد يه شغل پر درآمد داشته باشيد ، از اون روز که ديه رو نقد پرداخت کرديد معلوم بود .
با اين حرفم ، خاله يکم رفت تو هم .
گفتم : خاله چيز بدي گفتم ؟ اگه از حرفم ناراحت شديد ، شرمنده ، ببخشيد
گفت : نه چيزي نيست ، اون نصف ديه رو من هميشه کنار گذاشته بودم براي روزي که محسن رو بگيرن و بخوان اعدامش کنن ، نشد که اعدام بشه ولي تو همون راه خرج شد .
بعد براي اينکه بحث عوض بشه گفت : اميد جون ، خاله ، الان خسته راهي ، ميري بخوابي يا اول يه دوش ميگيري ؟
گفتم : نه خاله ، اگه ميشه اول ميخوابم .
لبخندي زد و گفت : چرا نميشه خاله ، بعد رو به شکوفه کرد و گفت : مامان ، شکوفه جون ، اتاق اميد حاضره ؟
شکوفه گفت : بله مامان ، اتاق مهمون رو مرتب مرتب کردم .
بعد رو به من کرد وگفت » الان نشونتون ميدم .
بلند شدم و گفتم : نه زحمت ميشه ، بگيد کجاست ، خودم ميرم .
خاله گفت : حالا که خودت ميگي باشه ، اون در چوبيه که پيش آشپزخونس ، ميبيني ، اونجاس .
تشکر کردم و رفتم طرف اتاق .
در رو که باز کردم ، کف کردم .
تموم امکانات يه خونه تو همون اتاق ، براي من مهيا شده بود .
تخت و تلفن و تلويزيون و يدونه از اين يخچال کوچولوها و ديگه همه چي ، هرچي که فکرش رو بکني .
رفتم روي تخت دراز کشيدم .
تو افکار خودم سير ميکردم که ديگه نفهميدم چطوري ؛ يواش يواش چشمام گرم شد و خوابم برد ...
: اميد جان ، خاله بيدار شو ، شام حاضره .
چشمام رو باز کردم ، خاله لب تخت نشسته بود و داشت نگاهم ميکرد .
بلند شدم و نشستم بغل دستش .
با لبخند گفت : خوب خوابيدي خاله ، خسته بودي ها ، بلند شو دست و صورتت رو بشور ، بيا شام حاضره .
پشت سرش بلند شدم و اومدم تو سالن .
شکوفه از توي آشپزخونه سلام کرد .
برگشتم و جواب سلامش رو دادم ولي بهش نگاه نکردم و کمکش شام رو سر ميز گذاشتم .
خاله که من رو ديد گفت : خاله ، چرا زحمت ميکشي ، دستت درد نکنه ، بيا بشين .
خلاصه ، همگي نشستيم سر ميز و مشغول شديم .
خاله نشسته بود بالاي ميز و من وشکوفه هم روبروي هم .
ميون غذا خوردن ، سعي کردم ، سرم به غذا خوردن گرم باشه و به شکوفه نگاه نکنم ، چون نگاههاي مداوم خاله رو حس ميکردم که بين من و شکوفه ميرفت و ميومد .
بعد از شام ، کمک خاله ظرفها رو جمع کردم ، خواستم برگردم تو اتاق که خاله گفت : اميد جان ، بيا بشين کنار ما ، ديگه وقت تعريف کردنه .
اومدم تو پذيرايي نشستم و به خاله گفتم : بفرما خاله
گفت : چي چي بفرما خاله ، تعريفي ها پيش توئه ، تهران چيکار ميکردي ، اصلا بگو ببينم درس ميخوندي يا نه ؟
گفتم : هيچي خاله ، سوم دبيرستان رو داشتم ميخوندم که ...
همين موقع هم شکوفه چايي آورد و نشست پيش خاله .
خاله با جديت گفت : فردا ميرم آموزش وپرورش ، ترتيب انتقال مدارکت رو ميدم .
بعد با خنده گفت : حالا وقتشه که تو و شکوفه رو به هم معرفي کنم ، درسته که به هر دوتون يه چيزهايي رو گفتم ولي الان وقتشه که کامل با هم آشنا بشيد ، چون از اين به بعد بايد با هم زندگي کنيم .
با اين حرفش ، يه نگاهي به خاله کردم و يه نگاهي به شکوفه .
خاله داشت ميخنديد و شکوفه هم سرخ و سفيد شده بود .
خاله شروع کرد به معرفي ، گفت :
اين دخترم شکوفس ، همونطور که گفتم دو سال و نيم از تو بزرگتره و بيست سالشه
داره آماده ميشه براي دانشگاه ، ميخواد طراحي لباس بخونه ، الان هم توي يه مزون کار ميکنه .
تازه ، هنرمند هم هست ، ويولن ميزنه چه جور ، وقتي ميزنه تا دور روز گربه هاي محله غيبشون ميزنه .
داشتيم ميخنديديم که گفت : حالا نوبته اميده .
خنده از رو لبم محو شد ، به خاله نگاه کردم ، خاله گفت : نترس ، شکوفه همه چيز رو ميدونه ، تازشم ، مثلا قراره مث يه خونواده با هم زندگي کنيم ، از همين اول با هم رو راست و صداقت داشته باشيم بهتره .
بعد رو به شکوفه کرد و گفت : اين اميده ، پسر خاله سپيده ات ، ولي از اين به بعد مث داداش نداشتته ، اميد با تو هم هستم ، شکوفه رو مث خواهر خودت بدون . فردا با هم ميريم محضر يه صيغه محرميت بين تو و شکوفه ميخونم که تو خونه راحت باشيد و هي از نگاه هم فراري نباشيد .
شکوفه گفت : راستي مامان ، فردا شب شهرام همه مون رو دعوت کرده خونشون ، مادرش داره ميره حج ، مراسم خداحافظي دارن ، چيکار کنيم .
خاله گفت : يعني چي چيکار کنيم ؟ ميريم ديگه .
شکوفه گفت : خوب منظورم اينه که اميد رو ... چيکار کنيم ، تو مهموني من به شهرام چي بگم ؟
خاله گفت : از فردا صبح ، بعد از محضر، شما ديگه قراره مث خواهر و برادر باشيد ، پس ديگه مشکلي نيست ، درسته ؟ در ضمن ما که با خونواده شهرام دروغ و مخفي کاري نداريم .
گفتم : خاله ، شهرام کيه ؟ مگه شما نگفتيد ، من ديگه فاميل ندارم ؟
خاله خودش رو به شکوفه چسبوند و گفت : شهرام ، نامزد شکوفس ، قراره بشه شوهر خواهرت .
به شکوفه تبريک گفتم و اجازه گرفتم برم حموم .
راستش حسوديم شد که شکوفه همچين مادري داره يا راحتتر بگم ، مادر داره ، من که نه مادر داشتم و نه پدرم برام پدر بود .
بعد از حموم ، رفتم خوابيدم تو اتاق
تموم لحظات ماه گذشته رو توي ذهنم مرور کردم ، خوب و بد ، براي آخرين بار .
توي خيالم با يه قلم همه اون خاطرات رو خط خطي کردم و از ذهنم پاک کردم ، بعد با آرامشي که براي اولين بار توي زندگيم ميديدم ، چشمام رو بستم و خوابيدم .
فردا صبحش ، با خاله و شکوفه رفتيم بيرون ، بعد از يک ساعتي گشت زدن تو شهر ، رفتيم محضر و يه صيغه محرميت خواهر و برادر خواندگي خونديم که ديگه توي خونه از هيچ نظر مشکلي نداشته باشيم .
سر راه از چند تا مغازه ، لباس و کفش و چيزهاي ديگه خريديم و برگشتيم خونه .
شب ساعت هشت بود که آماده و شيک زنگ خونه شهرام رو زديم .
از پشت آيفون يکي گفت : بفرماييد و در رو باز کرد .
در که باز شد ، يه خونه بزرگ و شيک جلوي چشمام ظاهر شد .
رفتيم داخل
يه باغ بزرگ بود که از کنار استخرش يه راهروي آلاچيق مانند که با پيچک پوشيده شده بود سمت ساختمون ميرفت .
هنوز چند قدمي نيومده نرفته بوديم که ، يه مرد جوون اومد طرفمون و با صداي بلند خوش آمد گفت .
حدس زدم بايد شهرام باشه .
وقتي که با خاله و شکوفه سلام و احوال پرسي کرد ، خاله رفت کنار و گفت : شهرام جان ، اميد ، تنها پسر ، خواهر مرحومم سپيده .
با لحن خاصي گفت : بله ، در مورد شنيدم .
و بعد رو کرد طرف من و گفت : اميد جان ، ايشون هم آقا شهرام ، نامزد شکوفه جون هستن .
يه نگاهي به سر تا پاش کردم ، تو يه نظر آدم بدي نبود ، 26 -7 سال سن داشت و از شکوفه هم يه سر وگردن قد بلندتر بود .
با هم دست داديم و رفتيم تو .
دم در خاله و شکوفه از ما جدا شدن و رفتن تو بخش زنونه .
شهرام هم دست من رو کشيد و برد توي جمع مردونه .
رو يه مبل نشستم و مثل بعضيا به تلويزيون گوشه سالن خيره شدم .
شهرام که بغل دستم نشسته بود ، با آرنجش زد به پهلوم
از درد کليه ام ناخودآگاه داد زدم : آخ
بيچاره يه لحظه زرد کرد ، گفت : چته ؟چيزيت شده ؟ خواستم بگم ميوه و شيريني بخور .
گفتم : چيزيم نيست ، کليه ام يکم ناراحته ، درد گرفت .
دستم رو گرفت و گفت :بلند شو ؛ منو برد پيش يکي از ميز ها که چند تا مرد ميانسال با هم داشتن صحبت ميکردن .
شهرام با يه لحن مودبانه اي گفت : ببخشيد ، آقاي دکتر ، معذرت ميخوام مزاحمتون شدم ، اين دوست ما کليه اش خيلي اذيتش ميکنه ، ميدونم اينجا جاي مناسبي نيست ولي اگر امکانش هست ، ممنونتون ميشم يه نگاهي بهش بکنيد .
يکي از اون جمع گفت : شهرام جان ، چرا اين رو به آقاي دکتر ميگي ، اين پيرمرد که فقط بلده پول بگيره ، دل و روده مردم رو در بياره .
دکتره که انگار با اين شوخي ، زياد خوشحال نشده بود گفت : فقط تو عمرم يه اشتباه کردم ، اونم اين بود ، وقتي جراحيت ميکردم ، اون زبونتم در نياوردم .
حالا دکتر جون ، گر تو بهتر ميزني ، بستان بزن آقا ، بستان بزن .
بعد دکتر اوليه که بعد فهميدم ، فامييليش دکتر نصرتيه ، بلند شد و گفت : آقا شهرام ، بي زحمت برو از توي ماشينم اون کيف من رو بيار ، ما ميريم تو اتاق خواب تا بياي ، شهرام هم سوئيچ رو گرفت و رفت بيرون .
با دکتر نصرتي رفتم تو اتاق خواب .
گفت : کدوم طرف درد ميکنه ، گفتم : راست .
منو نشوند و آروم دست زد به پهلوي راستم .
گفت : هر جاش که دردش زياد شد ، بگو .
با دوتا انگشت فشار ميداد و سوال ميکرد که دردش بيشتر شد يا کمتر .
گفت : تا حالا مشکل نداشتي ؟
گفتم : چرا ، وقتي که تهران بودم ، کليه ام خونريزي خفيف کرد .
همين موقع شهرام اومد داخل اتاق و گفت : چه خبر ، آقاي دکتر ؟
دکتر نصرتي هم با خنده گفت : منم تازه رسيدم ،کيف رو آوردي ؟
شهرام کيف رو گذاشت رو ميز و رفت کنار .
دکتر نصرتي بلند شد و کيفش رو باز کرد و گفت : پيراهنت رو در بيار ببينم .
وقتي خواستم پيراهنم رو در بيارم ، به شهرام گفت : شهرام جان ، برو ببين مهمونها چيزي کم وکسر نداشته باشن .
شهرام که منظورش رو فهميده بود ، گفت : با اجازه و رفت بيرون .
پيرهنم رو که در آوردم ، دکتر نصرتي يا تعجب به پهلوي من نگاه کرد و گفت : اين جا چرا اينطور کبود شده ، از کي اينطوريه ؟
گفتم : از يه دوهفته پيش ، مال تصادفه .
عينکش رو روي بيني اش جابجا کرد وگفت : دروغ نگو ،من همه چي رو درباره تو توي روزنامه خوندم ، ميدونم کي هستي و چيکار کردي .
در حالي که داشت منو معاينه ميکرد گفت : مادرت زن خوبي بود ، پرستار خوبي هم بود ، تو بخش من کار ميکرد ، هيچ وقت فراموشم نميشه اون شبي رو که مرخصي گرفت و ديگه برنگشت .
بعد ، از جيبش يه کارت در آورد و گفت : اينجا نميتونم معاينات کاملي رو انجام بدم ، فردا بيا بيمارستان تا کامل معاينت کنم .
وقتي داشت ميرفت بيرون ، برگشت و بهم گفت : تو تلافي بلايي که سر مادرت اومده بود رو کردي ، گرچه مادرت خيلي بيشتر زجر کشيد . اين رو گفتم که بدوني کارت اشتباه نبوده ، بعد رفت بيرون .
لباسم رو پوشيدم و اومدم بيرون ، دکتر داشت با بقيه صحبت ميکرد ، نگاهي بهم کرد و بعد از يه لبخند کوتاه دوباره مشغول صحبت با اطرافيان شد .
حرفهاي دکتر نصرتي دوباره فکرم رو مشغول کرد و تمام افکار مرده ام رو زنده کرد .
از مجلس زدم بيرون و اومدم تو حياط که هواي تازه بهم بخوره .
چند دقيقه اي تو حياط بودم که شهرام اومد پيشم ، به آهستگي صدام کرد وگفت : چيه تو همي ؟ از مهموني خوشت نمياد؟ مادر جون ( خاله رو ميگفت )خيلي ازت تعريف ميکرد ، خيلي دوستت داره ، الان نزديک يکساله که با خانواده شکوفه رفت و آمد دارم ، تو اين مدت اين رو خوب فهميدم ، آخريش همين چند روز پيش ، وقتي که خبر رسيد که پيدا شدي و تو دردسر افتادي ، مادرجون اينقدر خوشحال بود که صبر نکرد کسي باهاش بياد ، سريع رفت فرودگاه و اومد تهران .
حتي شکوفه هم گهگاهي ازت برام تعريف ميکرد ، از بچگيهات ، حتي چند تا عکس هم ازت داره که گذاشته تو آلبوم عکساش .
بايد قدر خودت رو خيلي بدوني پسر
بعد دست منو گرفت و کشيد دم استخر
کنار استخر چند تا صندلي چيده شده بود ، گفت : بيا اينجا بشين ، الان بچه ها پيداشون ميشه .
چند دقيقه اي نگذشته بود که چند نفر اومدن طرفمون ، وقتي که نزديک شدن ، شکوفه رو ديدم که با يه دختر همسن و سال خودش و دو تا پسر جوون دارن ميان .
اومدن نشستن کنار استخر و بعد از سلام و احوال پرسي شهرام ، من رو به بقيه معرفي کرد .
وقتي که آشنا شديم ، حرف زدن ها شروع شد .
فضاش برام راحت تر از اون تو بود ، همه جوون بوديم و باهم سازگاري بيشتري داشتيم .
يه نيم ساعتي به حرف زدن گذشت که شهرام بلند شد و گفت : بچه ها ديگه حرف زدن بسه ، موزيک رو بپا کنيد که حوصلمون سر رفت .
بچه يکي يکي بلند شدن و رفتن که وسايلشون رو بيارن .
پنج دقيقه نگذشته بود که همه با يکي يدونه آلت موسيقي پيداشون شد .
شکوفه ويولنش رو آورده بود ، شهرام ويه پسره ديگه گيتار آوردن ، دوست شکوفه فلوت آورده بود و يکي ديگه از پسرا يه تنبک کوچيک آورده بود .
همه نشستن و با گفتن ، يک ، دو ، سه شروع به زدن کردن .
خيلي خوب بود ، بعضي از مهمونها ، اومده بودن بيرون و ما رو تماشا ميکردن .
يکي ، دوتا آهنگ که خوندن ، شهرام گفت : حالا ، اميد يه شعر بخونه ، ببينيم صداش چطوره .
بقيه هم از پيشنهاد شهرام استقبال کردن .
شهرام رو به من کرد و گفت : چي ميخواي بخوني ؟
گفتم : من شعر قشنگي بلد نيستم ، صدام هم چنگي به دل نميزنه .
باقي بچه ها گفتن : بابا بخون ناز نکن ، صدات بد هم باشه بخون .
گفتم : باشه ، ولي من شعر غمگين فقط بلدم بخونم ، بخونم .
همشون باهم گفتن : بخون اشکال نداره .
گفتم : يه توضيح قبلش بدم ، اولا اين شعر رو خودم گفتم ( 10 ) ، موضوش هم در مورد پسريه که عزيزترين کسش کور ميشه و بخاطر علاقه اش به اون چشمهاش رو به اون ميده ، بعد سرفه اي کردم و با يه ريتم قشنگ شروع کردم به خوندن .
شعرش اينطور بود :
يادش بخير ، چه روزايي کنار هم قدم قدم
گفتيم از عاشقونه ها از هم ميگفتيم واسه هم
يادش بخير ، قول و قرار تلالوي نگاه ما
شاهد اين قول وقرار نبود کسي بجز خدا
اما سياهي سر رسيد دستاشو رو چشمات کشيد
چشماتو از تو پس گرفت چشمات ديگه منو نديد
روز و شبت شدش سياه تو هر نفس ، هي آه و آه
نديدي که من بيصدا گريه کنان ، دست به دعا
از غصه هات پير ميشدم از همه تحقير ميشدم
هرچي ميگفتي که برو بدتر بهت زنجير ميشدم
نديدي که غصه ي تو زد توي اسختوون من
کم نشده به اون خدا عشقت تو توي جون من
آخر يه روز سياهيا رنگي شدن جلو چشمت
اما کسي نديد منو که کور شدم واسه غمت
ديدن رنگهاي قشنگ ديدن دنيايي جديد
ميون خندهات کسي سياهي منو نديد
يه روزي اومدم برات با عينک با يه عصا
خوشحال بودم از ديدنت البته با رنگ سياه
خوشحال بودم از خنده هات عکسات اومد جلو چشمام
اما تو با سردي به من گفتي که رابطه تمام
با يه غريبه بودي و حسم ميگفت دست به دستيد
هم غصه دار ، هم شاد بودم که چشمام اين وقت رو نديد
گفتي حروم ميشي به پام گفتي حالا تو باش به جام
داشتي ميرفتي گفتمت تو باش مواظب چشمام
وقتي که خوندنم تموم شد ، بچه و همه کسايي که داشتن ما رو تماشا ميکرد دست زدن ، راستش رو بخواهيد اين اولين باري بود که توي جمع تشويق ميشدم .
شهرام من رو صدا کرد وگفت : پسر ، اميد عالي بود ، خيلي قشنگ خوندي ، حالا واقعا شعرش مال خودت بود ؟
ميون مهمونهايي که داشتن تشويق ميکردن ، خاله رو ديدم که داشت دست ميزد و با دستمال اشک گوشه چشمش رو پاک ميکرد .
توي قلبم جريان جديد زندگي رو حس ميکردم ، يه نفس عميق کشيدم ، هوا هم بوي زندگي ميداد .
شکوفه اومد و دستش رو گذاشت روي شونم و گفت : نگفته بودي هم شعر ميگي و صدات خوبه .
بعد يکي از بچه ها گفت : ديگه شعر چي داري ؟ يکي ديگه بخون .
به شوخي گفتم : الان حضور ذهن ندارم ، سرم هم شلوغه ، از اين به بعد هم با مدير برنامه ام شکوفه هماهنگ کنيد .
همه بچه ها با خنده گفتن : اووووووووووووووه
بعد شهرام گفت : بچه ها ديگه هوا سرد شد ، جمع کنيد بريم ديگه .
داشتيم جمع ميکرديم که خاله اومد پيش ما و گفت : شهرام جون ، ما ديگه بريم ، ديروقته .
شهرام يه نگاهي به شکوفه کرد و گفت : نه مادر جون ، کجا ، تازه سر شبه ، هنوز شام نخورديد .
خاله گفت : نه شهرام جون ، اصل ديدن هم بود که انجام شد ، فردا کار زياد داريم ، اينه که بايد زود بلند بشيم .
شهرام که با چشم و ابرو داشت به شکوفه علامت ميداد گفت : نه جان خودم اگه بذارم شام نخورده بريد ؛ بريد داخل الان ميخوان شام بيارن ، اه شکوفه تو يه چيزي بگو .
شکوفه پريد وسط حرفها و گفت : مامان شهرام راست ميگه ، هنوز سر شبه ، يکم ديگه بمونيم ، ماشين هم بنزين نداره ، من و شهرام ميريم بنزين ميزنيم و ميايم .
خاله گفت : من که ميدونم درد شما چيه ، بريد ، بريد يه يک ساعت به گذشت و گزارتون برسيد و بعد بيايد دنبالمون .
شهرام و شکوفه ، تو چشماشون ميشد برق شادي رو ديد .
با خوشحالي سوار ماشين شدن و خواستن برن که خاله زد به شيشه و گفت : الان ساعت ده و نيمه ، تا دوازده اينجا باشيدها ، فردا کار داريم ، بايد بريم ، شهرام هم با بوق زدن گفت چشم .
با خاله رفتيم داخل و من نشستم پاي تلويزيون ، خاله هم رفت قسمت زنونه ، پيش بقيه زنها .
تقريبا ساعت يک ونيم بود که شهرام و شکوفه برگشتن خونه .
تقريبا همه رفته بودن و اون بقيه که مونده بودن ، از اقوام و فاميل هاي نزديک خانواده شهرام بودن .
خاله اومد دم سالن و منو صدا کرد ، چشمام خمار خواب بود .
بلند شدم و با چشمهاي خواب آلود رفتم تو حياط .
شهرام تا خاله رو ديد ، دستهاش رو برد بالا و گفت : تسليم ولي تقصير شکوفه بود ، بس که حرف زد نفهميديم ساعت چنده ؟
شکوفه به شوخي گفت : من چقدر حرف ميزنم ، ها ، برات دارم .
شهرام گفت : نه خانم ، منظورم اين بودکه ،نه از بس زيبا حرف ميزني ، من گذشت زمان رو احساس نميکنم .
خاله گفت : نميخواد گردن هم بندازيد و ماست ماليش کنيد ، بذاريد وقتي رفتيد خونه خودتون ، اونوقت هر چقدر که بخوايد وقت داريد که واسه هم حرف بزنيد و تو سر و کله هم بکوبيد .
بعد به من گفت : اميدجان ، تو برو تو ماشين ، منم الان ميام ، بذار برم کيفم رو بردارم و يه بار ديگه خداحافظي کنم ، بعد بريم .
با شهرام خداحافظي کردم و رفتم سمت ماشين
توي ماشين که نشستم ، هواي گرم داخل ماشين همچين کيف ميداد بهم ، خودم رو رو صندلي عقب ول کردم و چشمام رو بستم .
اونقدر خسته بودم و خوابم ميومد که فهميدم خاله و شکوفه نشستن تو ماشين ولي نا نداشتم چشمام رو باز کنم .
صدا هاشون رو ميشنيدم ولي نميتونستم جواب بدم .
شنيدم که خاله گفت : الهي بميرم برات خاله ، چه خسته اس ، خوابش برده .
يا به شکوفه گفت : امشب تو حياط خوب ويولن ميزديا ، شعر اميد هم که اشک من رو در آورد .
شکوفه هم گفت : آره ، هم شعرش قشنگ بود ؛ هم صداش ، شهرام بهم گفت که بهش بگم ، اگه ميخواد بياد تو گروه .
بعد خاله گفت : فعلا بذار ، فردا ميخوام برم ببينم ميتونم کاري بکنم باقي درسش رو همين امسال بخونه که عقب نيفته يا نه .
شکوفه گفت : چرا به شهرام نگفتي ؟ اگه گفته بودي ، باهاش صحبت ميکردم ، شهرام تو آموزش و پرورش و چند تا از هنرستان ها آشنا داره ، بذار الان يه زنگي بهش بزنم .
خاله هم گفت : بذار فردا زنگ بزن ، دير وقته ، ببين ساعت دوي نصفه شبه ، زشته ، مادرش فردا مسافره .
تو گير و دار همين حرفها بود که سيديم خونه .
شکوفه رفت ، در پارکينگ رو باز کنه ، خاله بيدارم کرد و گفت : اميد جان پاشو خاله ، رسيديم ، برو تو اتاق خودت بخواب .
از خستگي نميتونستم راه برم ، کاري هم نکرده بودم ها ، ولي نه ، تا بحال اينجور مهموني هايي نرفته بودم ، برام سنگين بود .
با همون لباس مهموني رو تخت خوابيدم .
صبح ساعت نزديک هاي هشت بود که با صداي خاله بيدار شدم .
وقتي اومدم تو سالن ، خاله گفت : واي خاله ، چرا لباسات رو عوض نکردي ، اشکال نداره ، نميخواد عوض کني ، بيا صبحونت رو بخور ، بايد بريم دنبال کار مدرسه ات .
بعد رو کرد به شکوفه و گفت : گفتم زنگ بزن به شهرام ، ببين ميتونه کاري بکنه يا نه ، الان بيست دقيقه اس داري حرف ميزني ، هنوز هم اوني رو که بايد بگي نگفتي .
شکوفه گوشي تلفن رو پايين آورد و گفت : يه دقيقه وايسا ، الان ميگم بهش .
بعد گوشي رو دوباره گذاشت دم گوشش و گفت : نه ، هيچي ، مامانه ، ميخواد اميد رو يه جا ثبت نام کنه که ادامه درسش رو بخونه ، آره ، ميخواد امسال رو عقب نيفته ، پس تا ظهر خبر بده ، خوب حالا ميگفتي .....
خاله که ديد از پس شکوفه برنمياد ، گفت : خوب علي ، تا ظهر ببينيم شهرام چيکار ميتونه بکنه ، اقلا بيا بريم پيش دکتر نصرتي ببينم خدانکرده ، کليه ات مشکلي نداشته باشه .
به هر حال، بعد از يکسري آزمايش دادن معلوم شد که ، خدا رو شکر ، درد کليه ام جدي نيست و با مصرف يکسري دارو رفع ميشه.
خلاصه ، حرفم رو کوتاه کنم ، با کمک شهرام و رسوندن خودم به درسهاي عقب افتاده ، من تونستم اون سال ديپلمم رو بگيرم و همون سال با کمک شکوفه هر دوتامون با هم تو کنکور قبول بشيم .
همون تابستون هم شهرام طي يه جشن مجلل و مفصل ، دست شکوفه رو گرفت و برد سر خونه و زندگيشون .
شب عروسي شکوفه هنوز تو خاطرمه ، شکوفه تو لباس عروسيش واقعا زيبا شده بودو مثل ماه ميدرخشيد .
هنوز يادمه ، موقع بله گفتن ، با صداي بلند گفت : با اجازه مادرم که تنها برگترمه و هم برام مادر بوده ، هم پدر ؛ بعععععععععله
خاله هم ميون کل زدن بقيه با گريه شوق دست به دستشون کرد و شکوفه رو فرستاد خونه بختش .
بعد رفتن شکوفه ، ديگه تو اون خونه فقط من موندم و خاله .
خاله بعد از رفتن شکوفه يه جورايي احساس تنهايي ميکرد ، براي همين تا جايي که مي تونستم سعي ميکردم که براش يه فضاي شاد رو درست کنم ، حتي براي اينکه بهش نزديکتر بشم و بتونم از اين حال درش بيارم به پيشنهاد شهرام ، تو خونه صداش ميکردم مامان ؛ نه خاله ؛ که البته تو روحيه خاله ... ا ببخشيد مامان بي تاثير نبود .
حدود چهار سال، چهار سال ونيم گذشت و تو اين مدت ديگه من و مامان با هم مث مادر و پسر اقعي شده بوديم ، به نوعي جاي پسر و مادر نداشته رو براي هم پر کرده بوديم .
من داشتم به امتحانات آخر ترم نزديک ميشدم .
اون موقع من داشتم بكوب ميخوندم كه بتونم امتحانات آخر ترم رو تموم كنم .
وقتي که نتايج پايان ترم رو اعلام کردن ، ديدم قبول شدم و ديگه خيالم راحت شد .
اما , مامان که صبح تا شب بيمارستان بود ، من موندم تنها
براي همين هم براي اينکه تو خونه حوصلم سر ميرفت با يكي از دوستام به اسم مهدي يه شركت كامپيوتري زديم ، مهدي هم دوستم بود ، هم ، هم دانشگاهيم ، بيچاره پدر و مادرش رو همين دو سال پيش از دست داده بود .
بگذريم ، بعضي وقتها ميرفتيم خونه مشتري سيستم هاشون رو تعمير ميكرديم يا گهگاهي اگه موقعيتش بود براشون ماهواره نصب ميكرديم .
البته ، اين کار براي جفتمون جنبه تفريحي داشت ، چون هر دوي ما از نظر مالي تامين بوديم .
تا اينكه يه روز با مهدي براي يه سرويس كلي رفتيم به يك شركت بازرگاني
جاش بالا شهر بود ، زياد ذوق زده نشدم ؛ آخه از اين مشتريهاي بالا شهري زياد داشتيم .
وقتي آيفون زديم ، يه خانم آمد دم در و ما رو دعوت كرد داخل
حدس ميزدم منشي شركت باشه
ما رو راهنمايي كرد به طرف سيستم هاي شركت و خودش رفت بيرون
خداييش دمش گرم خيلي متين و با فرهنگ بود ، خيلي حال كردم
يه يك ساعتي مشغول بوديم و در همين فاصله ، فهميدم اسمش هستيه و يکسالي از من کوچيکتره .
حدودا بعد يك ساعت ما كار ما تمام شد و ما هم لوازم مون رو جمع كرديم و گفتيم يك هفته ديگه براي تست برميگرديم
هفته بعدش مهدي سينه پهلوي كارسازي خورد و من مجبور شدم كار تست رو تـنها انجام بدم .
بازم وقتي رفتم ، اون در رو برام باز کرد و تعارفم کرد داخل ، خيلي خوش برخورد بود ؛ هم خوش برخورد ، هم خوشگل ، هم متين و فهميده .
وقتي از تست برگشتم ، يه حالي بودم
انگار زير دلم خالي شده بود ، انگار يه حسي تو اون شركت منو رفته بود
تا يه يك هفته انگار فقط يه حس بود ، يه حس عادت و دوستي داشتن ساده ولي ، بعدش تو رفتارم زد .
اولش هر چيز كوچيك و بزرگي زود يادم ميرفت ، همش يه گوشه خلوت گير مياوردم و مينشستم و به يك نقطه خيره ميشدم ، فرقي هم نميكرد ؛ تو جشن ، تو خونه ، تو دانشگاه ، ...........
مهدي كه حال منو ديده بود ، هي سعي ميكرد منو از اين حالت بياره بيرون
بعضي روزا به شوخي ميپرسيد بگو اون كيه خمارشي ؟ بعضي وقتها به ديد برادرانه با من صحبت ميكرد
آخرش هم که ديد از پس من بر مياد رفت و به مادرم گفت .
واي كه از روزي كه مادرم فهميد ، چپ ميرفت از دختر اين همسايه تعريف ميكرد ، راست ميرفت از دختر اون همسايه تعريف ميكرد
يه چند روزي كه گذشت و ديد اين تعريف ها فايده نداره ، يادش افتاد كه شايد ..... بعله ... شايد خودم كسي رو زير سر دارم
ديگه نشست زير پام كه اسمش چيه و دختر كيه و.......
منو ميگي هيچي نمي گفتم ، از سنگ صدا در ميامد ولي اسم هستي از دهن من در نميامد .
خلاصه خيلي توي فشار بودم ؛ هم از نظر روحي و هم از نظر شخصيتي ، نه ميشد که دردم رو بگم و نه ميشد که نگم ؛ ديگه طوري شده بود كه بعضي شبها خوابش رو مي ديدم كه مثلا شوهر كرده يا از اين جور خوابها ، تا اينكه يك شب تو خواب اسمش از دهنمون در رفت .
صبح كه شد مادرم يه جور ديگه شده بود ، ديگه واسه اسم هستي بهم گير نداد.
قضيه مشكوك ميزد
رفتيم نشستيم پاي صبحونه ؛ داشتم لقمه اولم رو ميخوردم که مادرم زير چشمي نگاهي بهم كرد و گفت : حالا كي هست اين هستي خانوم ؟
داشتم شاخ در مياوردم ؛ با يه حالت بهت زدگي گفتم : از کجا اسمش رو فهميدي ؟
يک لحظه مهدي تو ذهنم اومد و بهش شکم برد . بلند شدم و با يه لحن بدي گفتم :
بازم اين مهدي انتن بازي در آورده ؟ مرتيكه فكر كرده كيه كه توي زندگي خصوصي آدم دخالت ميكنه ؟
رفتم طرف تلفن كه زنگ بزنم ، حرفاي عالم رو بارش كنم كه مادرم گفت : به اون بيجاره ربطي نداره ، ديشب تو خواب هي هستي جونم ، هستي جونم ميكردي
بعدش هم رفت .
تو دلم آشوب شده بود ، همش به خودم لعنت مي فرستادم که چرا اين طوري شده
زدم بيرون ؛ اين موقع ها سعي ميکردم با خودم يکم خلوت کنم و فکر کنم
رفتم پارک و چند دقيقه اي نشستم ولي ديگه پارک هم برام اون پارک نبود
آروم آروم رفتم طرف دفتر شرکت ، در رو که باز کردم ، تلفن زنگ زد .
به شماره گير نگاه نکردم ، مستقيم از پريز کشيدمش ، موبايلم هم خاموش کردم و انداختم رو ميز
روي مبل دو نفره دراز کشيدم و دستم رو پيشونيم گذاشتم که فکر کنم ؛ مدام عکس هستي و ماجراي صبح رو از سرم مي گذروندم که يواش يواش چشمام گرم شد و ديگه نفهميدم چي شد .
وقتي چشمام رو باز کردم ديدم مهدي بالاي سرم نشسته
بلند شدم گفتم : اينجا هم که مي خوايم تنها باشيم بازم دست از سرم ما بر نميداري ؟ چي ميخاي از من ؟
بلند شد و با عصبانيت گفت : هر غلطي که مي خواي بکني بکن ، منم اومدم دزدگير رو بزنم ، يادت رفته بود خاموشش کني ، به مادرت هم يه زنگ بزن خيلي نگران و ناراحته ؛ بعد هم رفت .
از خودم بدم اومده بود ، صبح خيلي بد با مادرم صحبت کرده بودم ، مگه چي بهم گفته بود يا چيکارم کرد؟ که اينطوري باهاش برخورد کردم ، حالا هم که با مهدي اينجوري حرف زدم
تا نزديک هاي شب توي دفتر بودم ، بلند شدم که برم خونه ديدم مهدي سوئيچ ماشينش رو با يه 20 – 30 تومن پول گذاشته رو جا کفشي ، منظورش رو فهميده بودم .
سوئيچ رو برداشتم و راه افتادم ، سر راه يه دسته گل با يه کادوي کوچولو گرفتم و رفتم طرف خونه
دم در که رسيدم يه جوري شدم ، خواستم زنگ بزنم ولي دستم پيش نميرفت
کليد رو نداختم تو سوراخ در و رفتم داخل ، آروم رفتم تو خونه ، انگار کسي خونه نبود
گل و هديه اي خريده بودم رو گذاشتم رو ميز و خواستم برم دنبال مادرم که صداي گريه هاش رو از طبقه بالا شنيدم ؛ از پله ها رفتم بالا ، در اتاقش نيمه باز بود
يواشکي از لاي در نگاهش کردم ، روي جانماز نشسته بود و داشت با عکس باباي خدابيامرز من حرف ميزد
گوشام رو تيز کردم ببينم چي ميگه ، داشت در مورد من حرف ميزد ، دلم داشت مي ترکيد، اشک امونم نداد ، رفتم تو اتاق گوشه چادرش رو گرفتم تو دستم و گفتم : مامان نوکرتم به خدا غلط کردم و مث ابر بهار گريه کردم .
دستم رو گرفت و بلندم کرد ، سرم رو بوسيد و در حالي خودش هم گريه ميکرد گفت : علي جون کجا بودي ، عزيزم ، دلم هزار راه رفت گلم ؛ مث بچه هايي که مادرش رو گم کرده بودن گريه ميکردم
يکم که گذشت تقريبا هر دو تامون آروم شده بوديم
مادرم بلند شد و گفت : علي جون پاشو لباس هات رو عوض کن بيا پايين ، باهات حرف دارم .
ميدونستم منظورش چيه ؟
لباس هام رو که عوض کردم ، اومدم پايين ، ديدم گلها رو گذاشته تو گلدون و داره کادوش رو توي انگشتش بازي ميده ، تا من رو ديد لبخندي زد و گفت : اين چه کاريه کردي ، علي ديگه بايد فکر پس انداز و آينده باشي ؛ بيا ، بيا بشين برام بگو ايني که دل رو برده کيه ؟
نشستم و هر چي که بود رو بهش گفتم .
حرفهام که تموم شد ، ديدم خنديد و گفت : تو هنوز هيچي ازش نميدوني ، يه نگاه ديدي ، فکر بعله اي ؟
صبح منو ببر دم دفترشون تا خودم ته و توش رو در بيارم .
شب اصلا خواب به چشمام نيومد ، تا صبح فکر بودم که چطور ميشه ؛ ساعت 4 بود که خوابم برد
صبح مادرم ساعت 8 بالاي سرم بود .
به زور منو بلند کرد که بريم دم دفترشون
يک ساعت بعد دم دفتر هستي بوديم .
مادرم گفت : تو بيرون وايسا تا من برم و بيام
يه ربع بعد ديدم مادرم اومد بيرون و رو کرد بهم ، گفت : بريم خونه
احساس کردم که يه چيزي شده ، تو راه هر چي ازش سوال کردم چي شد ، اصلا حرف نميزد .
وقتي رسيديم خونه ، رو کرد بهم و گفت: از فکرش در بيا، اون به دردت نمي خوره .
مونده بودم چيکار کنم ، گفتم : مگه چيزي شده ، اگه چيزي هست بگو منم بدونم ، آخه ، مشکلي داره ، بده ، زشته ، چشه ميگي نه ؟
نگام کرد و گفت : اين همه دختر خوب دور مون هست ، برو سراغ کي ديگه ، رو هر کدوم دست بذاري خودم راضيش ميکنم برات .
گفتم : مگه چشه ، خوب نيست که هست ، خوشگل و خانوم نيست که هست ، بگو ديگه ، چشه ؟
برگشت بهم گفت : فراموشش کن ، اون مال يکي ديگس ، نامزد داره ، ديگه فراموشش کن .
دنيا روي سرم خراب شد .
چشمام سياهي ميرفت ، با يه نگاه که توش تمام دردم رو ميشد ديد نگاهش کردم و گفتم : کي گفت ؟ خودش گفت نامزد داره ؟
روي مبل نشست و گفت : رفتم تو دفترشون ،داشت کارهاش رو انجام ميداد ، منو که ديد تعارفم کرد که بشينم . پيشش نشستم ، تا خواستم سر حرف رو باز کنم ، يکي از همکاراش گفت : هستي جان ، آقاي رئيس کارت داره بازم ،کاشکي ما هم رئيسمون نامزدمون در ميامد ؛ هستي هم بلند شد رفت تو دفتر رئيس .
اينجاش که رسيد ديگه نتونستم باقيش رو بشنوم ، بلند شدم رفتم تو اتاقم و در رو کوبيدم به هم ، نشستم رو تخت و سير دل گريه کردم .
تا فرداش بيرون نيامدم و خودم رو تو اتاق حبس کردم .
باورم نميشد که توي اولين عشق اينطوري شکست بخورم .
چند روزي حال و حوصله هيچ کسي رو نداشتم ولي بعد يک هفته با کمک مادرم و مهدي دوباره روحيه خودم رو بدست آوردم و دوباره به حالت قبلي ام برگشتم .
يه شش ، هفت ماهي از اون ماجرا گذشته بود و من ديگه واسه سرويس کاري به دفتر هستي اينا نميرفتم و مهدي هر هفته زحمتش رو ميکشيد .
يکروز تو دفتر نشسته بوديم که تلفن زنگ زد ؛ مهدي گوشي رو برداشت و شروع به صحبت کرد ، گوشي رو که گذاشت ، رو کرد به من و گفت : علي بپر ماشين رو آتيش کن بريم دفتر هستي اينا ، زنگ زدن بريم براي تسويه حساب ، راستي فاکتور هاشون هم بيار .
سريع خودمون رو رسونديم دم شرکتشون ، آخه تو اين چند مدت هيچي بهمون نداده بودن وحسابي سنگين شده بود و با اين تسويه حساب يه سه ، چهار تومني گيرمون ميومد ، هر چند که با وضع زندگي من و مهدي ، سه ، چهار تومن چيز خيلي زيادي نبود ، ولي بازم چيز کمي هم نبود ، تازه نون خودمون رو گاز زدن بيشتر بهمون ميچسبيد .
مهدي که پياده شد ، بهش گفتم : تو برو من همين جا تو ماشين منتظر مي مونم ، راستي زياد تخفيف ندي بهشون ها ، کوتاه نيا ، بگير ، هرچي بيشتر بهتر
مهدي که رفت ، با ماشين راه افتادم توخيابون ، آخه ميدونستم کار تسويه حساب با شرکت خيلي کم طول بکشه دو ساعته .
تقريبا هم دو ساعت گذشته بود که گوشيم زنگ خورد .
مهدي بود ، جواب دادم و بدون اينکه بذارم حرف بزنه گفتم : پنج دقيقه ديگه پيشتم
رسيدم دم شرکت و مهدي سريع سوار کردم ، رو کرد به من و گفت : هيچ معلومه کجايي ؟ الان يه ربعه معطلم .
بهش گفتم : ببخشيد حالا ، اين حرفها رو ول کن ، گرفتي ؟ شيري يا روباه ؟
گفت : شتر گاو پلنگ ، چک 45 روزه دادن ، اونم 100 زير في
بد خورده بود تو حالم ولي گفتم : بازم خوبه ، يکم ديگه معطل ميشيم ولي ميگيريم ، حالا هم واسه اين لحظه تاريخي ناهار امروزت با من ، ميريم خونه ما .
خواست نه بياره که گفتم نه و نميام و نميخوام نداريم ، مياي يا زنگ بزنم مامانم خودت بهش بگي .
با خنده گفت : نه علي جون ، من يکي که دربست مخلصتم ، من رو با مادرت در ننداز ، تا قله قاف هم بري ميام
گذشت تا اينکه يکروز چک هاي روز رو بردم بانک و يکي از چکها نقد نشد .
علت رو از مسئول بانک پرسيدم ، گفت : حساب به علت کلاهبرداري مسدود شده و قبل از مسدود شدن هم تقريبا خالي شده بوده .
هول کرده بودم ، تا حالا با همچين موردي برخورد نکرده بودم .
سريع برگشتم شرکت تا به مهدي خبر بدم وبا هم يه فکري بکنيم .
وقتي به مهدي گفتم ، تو ليست چکها نگاه کرد و گفت : مي دوني اين چکه مال کيه ؟ مال شرکت هستي س
با تعجب پرسيدم : هستي ؟ تو کارا هستي نام نداشتيم ...... يکدفعه ياد هستي افتادم .
با مهدي نشستيم پشت ماشين و رفتيم طرف شرکتشون
رسيديم پشت در شرکت . هر چي زنگ زديم کسي در رو باز نکرد . برگشتيم که بريم يه کاغذ دم در خروجي زده شده بود که هر کي از اين شرکت شکايت داره بياد دادگاه .
رفتيم دادگاه ، شکايت کرديم و مدارک رو تکميل کرديم و تحويل داديم .
برگشتني دوباره از دم شرکتشون رد شديم که شايد يه آشنا ببينيم يا يه فرجي بشه ولي حيف که نشد .
تقريبا دو ماه از قضيه شکايت ما گذشته بود ، که يک شب باراني با ماشين داشتم از يکي از خيابانهاي اصلي رد مي شدم که ديدم يکنفر زير باران ايستاده و منتظر تاکسيه .
با خودم گفتم : اگر سوارش کنم صندلي ها رو خيس و کثيف ميکنه .
يه صد متر که رفتم ، دلم طاقت نياورد و برگشتم که سوارش کنم .
جلوي پاش ترمز زدم که سوار بشه ، فکر ميکرد مزاحمم
شيشه دادم پايين که سوار بشه ، باورم نمي شد ؛ هستي بود ؛ منو نشناخت ، آخه تو اين مدت يکي از آشناهامون فوت کرده بود من به احترامش ريش گذاشته بودم و ديگه نزده بودم و چهره ام حسابي عوض شده بود.
فرصت خوبي بود که جاشون را پيدا کنم .
گفتم بفرماييد بالا ، قصد مزاحمت ندارم .
اولش دو دل بود ولي وقتي درب عقب را برايش باز کردم سوار شد .
وقتي نشست ، از پشت سرم گفت : دست شما درد نکنه آقا ، داشتم ميمردم از سرما
منم عادي جواب دادم : خواهش ميکنم خانوم ، شما هم مثل خواهر ما مي مونيد ، حالا کجا برم ؟
گفت : مزاحم نميشم آقا ، مستقيم تا هر جايي که مسير مي خوره ، ميام .
يه چند تا چهارراه رو رد کردم ديدم گفت : آقا سر همين خيابون پياده ميشم .
سر ماشين رو کج کردم تو اون خيابون
گفت : دست شما درد نکنه ديگه مزاحم نميشم .
گفتم : ديگه تا اينجا آوردم ، ميرسونمتون بعد ميرم .
يه دو تا کوچه رو که رد کرديم ، گفت : ممنون آقا ، رسيديم .
ماشين رو زدم کنار ، پياده شد و گفت : چقدر تقديم کنم ؟
گفتم : خواهش ميکنم ، وظيفه بود ؛ با اجازه ؛ و آروم ماشين رو گاز دادم که ببينم ميره تو کدوم خونه .
يکم معطل کرد بعد رفت داخل خونه ، منم برگشتم و آدرس کامل رو يادداشت کردم و برگشتم .
تو راه زنگ زدم به مهدي و قضيه رو گفتم و قرار شد فردا بريم سراغشون
صبح ساعت 8 بود که با مهدي رسيديم در خونه اشون
ديشب تو تاريکي نميشد درست ديدش ، يه خونه نسبتأ قديمي بود ، به مهدي گفتم : بي وجدان ها با اون همه پول نگاه کن اومدن کجا قايم شدن ، به عقل جن هم نميرسه که اينجا باشند .
تو ماشين مونديم تا يکيشون بياد بيرون ، 9:30 بود که يه تاکسي پژو جلوي خونه اشون ايستاد و يکي ، دوتا بوق زد ،مال آژانس بود .
درب خونشون باز شد و يه زن سالخورده اومد بيرون و سوار ماشين شد و پشت سرش هستي اومد بيرون
يه نگاهي به دور و برش کرد و سوار شد.
مهدي خواست بره پايين وسر صدا راه بندازه که دستش رو گرفتم و گفتم : حالا نه ، بذار ببينم آخرش چي ميشه ؟
همين که راه افتادن ما هم افتاديم دنبالشون
دم يه مطب توقف کردن و ما هم با فاصله پشت سرشون ايستاديم .
مهدي بازم خواست پياده بشه و آبروريزي راه بندازه که گرفتمش ، رو کرد به من و گفت : اين پليس بازيها واسه چيه آخه؟ بذار برم پدرش رو بيارم جلو چشمش .
تو چشماش نگاه کردم و گفتم : دندون رو جيگر بذار تا آخرش ببينيم چي ميشه ، يهو ديدي رئيس شرکت هم ديديم ، نه ؟
يه يک ساعتي معطل بوديم و تو اين مدت سه چهار نفري زنگ زدن سفارش و تعميرات داشتند که حواله کرديم به همکارهاي ديگه .
حوصلمون ديگه سر رفته بود . از ماشين پياده شدم و که يکم قدم بزنم که مهدي از تو ماشين گفت : علي اومد ، بدو بيا
تـند پريدم داخل ماشين و استارت زدم .
پشت سرشون حرکت کرديم و برگشتيم در خونشون .
پياده که شدن ، پيرزنه رفت داخل و در رو بست و هستي هم آروم راه افتاد بطرف خيابون اصلي
از روبروي ماشين ما که رد شد ، انگار ما رو نديد .
اعصاب مهدي بدجور خراب بود ، کارد ميزدي خونش در نمي اومد .
با ماشين دور زديم و سر خيابون جلوي پاش ايستاديم .
چند تايي بوق زديم ، هي عقب جلو مي رفت و ما هم باهاش ميرفتيم .
سرش رو نزديک پنجره آورد که يه چيزي بهمون بگه ، اما يکدفعه خشکش زد ، با چشماش به من و مهدي خيره شد ، ميشد ترس رو تو چشماش قشنگ ديد .
يکهو برگشت و شروع کرد به راه رفتن
مهدي از ماشين پياده شد و دويد دنبالش که جلوش رو بگيره
بهش که رسيد ، از پشت مانتوش رو کشيد که وايسه و گفت : کجا ميري ؟ تازه رسيديم به هم ، من حالا حالا باهات کار دارم .
بعد جلوش ايستاد و دستش رو باز کرد که نتونه رد بشه .
هستي صداش ميلرزيد ولي سعي ميکرد خودش رو مسلط نشون بده
رو کرد به مهدي و گفت : اشتباه گرفتي ، از سر راهم برو کنار آقا ، مزاحم نشو ، اگه دستت رو بر نداري جيغ ميزنم، يه گردان بريزن سرت ها.
مهدي هم کم نمياورد و هي ميگفت : جيغ بزن ديگه ،يالا ، مادر نزائيده کسي که پول من رو بخوره .
چندتايـي موتور و ماشين وايساده بودن ما رو تماشا ميکردن ، حتي يکي ، دو نفر هم دست به جيب شده بودن که اگه خبري شد بيان جلو .
من که ديدم داره يواش يواش ملت جمع ميشن اومدم جلو و داد زدم : بابا برين دنبال کار و زندگي تون دعوا خانوادگيه ، تماشا نداره که وايساديد نگاه ميکنيد .
تو همين حال يکي با کف دست محکم زد تو کمرم و ببين بچه قرتي ، اولا خونوادگي مال تو خونس ، بعدش هم اين کثافت کاري ها مال اين محله نيست ، شير فهم شد يا بفهمونم بهت ؟
يک لحظه ترس برم داشت ، تو همين حال بودم که ديدم مهدي ، هستي رو ول کرد و اومد سمت من .
من رو هول داد کنار و زد تخت سينه طرف ، گفت : تو يکي چي ميگي مرديکه دري وري ؟ باباشي ؟ داداششي ؟ کيشي هي زر ميزني ؟ ها ؟
من ديدم دختره داره يواش يواش در ميره ، خواستم برم بگيرمش که يکي ديگه جلو اومد و يقه من رو گرفت و گفت : کجا ؟ نشنيدي گفت نرو ؟ تو زبون آدم حاليت نميشه ؟ نه ؟
با اين کارش بقيه هم دل و جرات پيدا کردن و وسط شلوغ شد ، من که نميديدم از کجا ولي هي مشت و لگد ميخوردم و چرا يه چند تا مشت هم خودم پرت کردم .
تو بينابين کتک کاري ديدم مهدي کمربندش رو در آورده و دور مچش گره زده و داره ميزنه ، خواستم داد بزنم مهدي بيا کمک ، که ديدم دو سه نفر ديگه ريختن سرش و کوبيدش به ماشين و شروع کردن به زدن .
از اون روز ديگه چيزي يادم نيست بجز اينکه يکي با لگد زد تو دماغم و ديگه هيچي نفهميدم .
نفهميدم کي ولي وقتي به هوش اومدم از درد نمي تونستم تکون بخورم ، چشمام باز نميشدن ؛ داشتم آه و ناله ميکردم که يه صداي ضعيفي به گوشم خورد ، به زور چشمام رو باز کردم ، اما بازم خوب نميديدم فقط تصوير مات يک زن رو با لباس سفيد .
از بوي الکل و صداي بلندگويي که مدام در راهرو اسم پزشکي را مي خواند ، مي تونستم بفهمم کجام و چقدر وضعم خرابه
به سختي با صداي ضعيفي گفتم : مهدي ، مهدي کجاست ؟
مي خواستم بلند بشم ولي نتونستم ، درد وحشتناکي در تمام بدنم حس مي کردم .
اون تصوير مات به من نزديک شد و دوباره من رو خوابوند رو تخت و گفت : بخواب و تکون نخور ، بدجوري کتک خوردي ، رفيقتم از تو بدتره
گفتم : کجاست ؟ تو رو خدا بذاريد ببينمش ، مهدي ، مهدي ....
حرفهام گنگ و خفه بيرون ميومد ، با ترس و نگراني مهدي رو صدا ميزدم .
پرستار در حالي که با دستگاه بالاي سرم ور ميرفت ، گفت : واسش دعا کن ، تو اتاق عمله ، بد جوري چاقو خورده .
متوجه نشدم که پرستار چيکار کرد اما کم کم دوباره چشمام سنگين شد و خوابم برد .
وقتي که دوباره به هوش اومدم ، مامان و شکوفه رو ديدم که بالاي سرم ايستادن
چشمهاي مامان قرمز شده بود .
گفتم : چي شده ؟ چرا گريه ميکنيد ؟ من خوبم .
يهو يادم به مهدي افتاد .
با صدايي که از ته گلوم در ميومد گفتم : نکنه مهدي .... ؟
شکوفه در حالي که داشت مامان رو آروم ميکرد گفت : نه ، ولي حالش خيلي بده .
دکتر ميگفت : خون زيادي از دست داده ، اما اينش مهم نيست ، مهم کليه اس
چاقو خورده تو کليه اش ، اون يکي کليه اش هم ضربه ديده و خونريزي کرده ، کشش نداره که کار هر دو رو انجام بده ، بايد يه کليه براش پيدا بشه .
آخه اميد اين چه بلايي بود به سر خودتون آورديد ؟
آخه مگه مي ارزيد واسه " چندرغاز " اينطوري خودتون رو به کشتن بديد ؟
نمي دونستم چيکار کنم ، خودم درد زيادي رو تحمل ميکردم ، عقلم درست کار نميکرد ، گفتم : الان کجاست ؟
شهرام از دم در اومد تو و گفت : سي سي يو ، زير دستگاه دياليز ، خون براش جور شد ولي از کليه هنوز خبري نيست .
در اتاق نيمه باز بود و چشمم به پوستر گروههاي خوني افتاد گه به ديوار سالن نصب شده بود .
فکري به سرم زد .
با صداي ضعيفي گفتم : ما ... مان ، بيا .
مامان در حالي که مدام اشکهاش رو پاک ميکرداومد جلو .
گفت : چيه ، اميد جان ؟ بگو مادر .
در حالي که به سختي صدام در ميومد گفتم : من ، خونم o" " مثبته ؛ من ميتونم بهش بدم .
گريه هاش قطع شد ، گفت : نميذارم ، اينکار رو بکني ، از زير سنگ هم شده ميرم و يکي رو براي کليه پيدا ميکنم .
يه نيم ساعت بعد ، ساعت ملاقات تموم شد و شکوفه و شوهرش شهرام رفتن .
مامان اومد بالاي سرم وگفت : من امروز همش بيمارستانم ، اگه کاري داشتي به پرستارها بگو ، زود خودم رو ميرسونم .
داشت ميرفت که گفتم : مامان ، من کليه هام سالمه ، مهدي ...
برگشت ، بهم گفت : از فکرش بيا بيرون ، با انجمن پيوند اعضاء تماس ميگيرم ، حتي اگه نشد ، ميخرم ، از مرده ، از زنده ، نمي دونم ، و رفت .
يکساعتي که گذشت ، دکترم اومد که بهم سر بزنه ، وقتي اومد بالاي سرم بهش گفتم : آقاي دکتر ، ميخواستم يه چيزي بهتون بگم .
گفت: بگو جانم ، گوش ميدم .
گفتم : ميخواستم ، مادرم از اين حرف چيزي نفهمه .
با سر تاييد کرد و گفت : مطمئن باش .
گفتم : ميشه من يکي از کليه هام رو بدم به اون جووني که باهام آورده بودن ، همون که الان سي سي يو خوابيده .
گفت : ميتونستي ، ولي الان شرايطش رو نداري ، وضع عمومي الان اصلا خوب نيست ، بدنت نميکشه که اينکار رو انجام بدي .
وقتي داشت ميرفت بيرون ، گفتم : پس لااقل مادر م از اين حرفها چيزي نفهمه .
دکتر با سر علامت داد و رفت بيرون
چند روزي به همين منوال گذشت .
تقريبا حال عموميم داشت خوب ميشد ، فقط مشکلم پاي شکسته ام و دماغ خرد شده ام بود .
اون روز ، با کمک يکي از خدمه بيمارستان تونستم ، از پشت پنجره مهدي رو ببينم .
چشماش بسته بود و از ظاهرش معلوم بود که خيلي داغونه .
يکي از پرستارها رفت پيش تختش و بهش گفت که من اينجام .
خيلي ناراحت شدم ، توان نداشت که سرش رو تکون بده .
آروم نگاهم کرد ، توي چشماش درد رو ميشد ديد ، با ايما و اشاره بهش فهموندم که حالم خوبه و دنبال يه کليه براش هستم .
آروم خنديد ، يه لبخند خوشحال ولي در عين حال تلخ
دوباره با ويلچر برگشتم ، اتاقم .
در اتاق رو که باز کردم ، مامان تو اتاق بود ، با خوشحالي گفت : اميد ، مژده ، براي مهدي کليه پيدا شده .
از خوشحالي تمام دردهام رو يادم رفت ، بلند شدم و گفتم : کيه ؟ کي ميخواد کليه اهدا کنه .
گفت : تو همين بيمارستانه ، صبح آوردنش اينجا ، مرگ مغزي شده بود ، خانوادش قبول کردن که اعضاي بدنش اهدا بشه .
با خوشحالي گفتم : کي مهدي رو ميبريد براي عمل ؟
گفت : اگه مشکلي پيش نياد ، فردا
وقتي رفت ، سر از پا نميشناختم ، انگار دنيا رو بهم داده بودن ، آخه همش فکر ميکردم که تقصير من بوده که ما الان اينجاييم ، اگه اون روز همون اول کار ميرفتيم جلو و ميگرفتيمشون ، الان اينجور نبوديم .
ولي بازم خدا رو شکر که براي مهدي کليه جور شد .
خواستم برم به مهدي خبر بدم ، ولي اينبار پرستار اجازه نداد ، گفت : قرنطينه اس .
با ترس گفتم : واسه چي ؟ مهدي طوريش شده ؟
گفت : نه ، براي عمل فرداش بايد قرنطيه باشه .
گفتم : ميدونه که براش کليه پيدا شده و قراره عمل بشه ؟
پرستار جواب داد : آره ، دکتر شادمان الان پيشش بود ، بهش گفت .
برگشتم تو اتاقم و با فکر فردا خوابيدم .
صبح ساعت هشت نشده بود که مامان اومد و بيدارم کرد .
موقع انتقال مهدي به اتاق عمل بود .
خودم رو رسوندم بهش ، آروم نگاهم کرد ، خنديد ، اينبار خنده اش با دفعه پيش فرق ميکرد ، اينبار از ته دل ، خوشحال خوشحال .
تا ساعت يک دم اتاق عمل بودم ، دلشوره داشت دلم رو ميخورد .
در که باز شد ، دکتر نصرتي اومد بيرون ، تا من رو ديد شناخت .
گفت : همراه مريض تويي ؟
گفتم : بله آقاي دکتر ، وضعش چطوره ؟
در حالي که عرقش رو از روي پيشونيش پاک ميکرد گفت : عمل خوب بود ، مهدي هم خوبه ، فقط بايد ديد بدن کليه رو پس نزنه .
نفس راحتي کشيدم و از دکتر تشکر کردم .
چند دقيقه بعد مهدي رو بيهوش از اتاق آوردن بيرون .
از پرستار پرسيدم : کي ميشه ديدش ؟
گفت : تا يه هفته بايد توي قرنطينه باشه ، ولي وقتي به هوش اومد ميتونيد از پشت شيشه ببينيدش .
تو دلم خدا رو صد هزاربار شکر کردم که مهدي سلامته .
يک هفته بعد من مرخص شدم و اومدم خونه و چون مامان نمي تونست بيمارستان رو چند روز رها کنه ، شکوفه اومد خونه پيش من .
هر چند که يه روز در ميون ميرفتم و به مهدي سر ميزدم.
گذشت ، تا حدود دو ماه بعد که حال مهدي خيلي بهتر شده بود و بدنش هم به کليه جديد واکنش نشون نداده بود ، مهدي رو آورديم خونه . ( 11 )
به اصرار من مهدي رو آورديم خونه خودمون و اتاق مهمون رو براش آماده کرديم که تا وقتي کاملا سر پا نشده ، پيش خودمون باشه .
مهدي روز به روز بهتر و رنگ و روش بازتر ميشد .
تو اين مدت هم من با کمک يکي از آَشنايان شهرام که توي اداره آگاهي بود و اون آدرس قديمي تونستيم رد هستي رو بگيريم و پيداشون کنيم و با کمک دوربين کنترل ترافيکي که درست روبروي جايي که دعوامون شد نصب بود ، ضاربي که مهدي رو به اين روز انداخته بود رو دستگير کنيم .
يه مدت گذشت و مهدي ديگه رو پا شده بود و راحت حرکت ميکرد ، منم گچ پام رو باز کرده بودم و مشکلي نداشتم .
به روز مامان ، زنگ زد خونه و گفت : اميد با مهدي آماده باشيد ، ميام دنبالتون ، بايد بريم جايي .
پرسيدم کجا ؟ گفت : بعد ميفهمي ، آماده باشيد ، اومدم .
به مهدي گفتم و هر دومون ده دقيقه بعد آماده دم در بوديم .
بعد پنج دقيقه مامان با ماشين اومد ، يه دسته گل هم گرفته بود .
سوار شديم ، از مامان پرسيدم : نميگي داريم کجا ميريم ؟
گفت : داريم ميريم خونه اون خانواده اي که کليه دخترشون رو دادن به مهدي .
ديگه تو راه هيچي نگفتيم تا رسيديم .
وقتي رسيديم ، مامان گفت : اميد ، از صندوق عقب ، چند تا بسته هست ، بيارشون بيرون .
صندوق رو که باز کردم ، هفت ، هشت ، ده تا بسته کادويي بود که توي دوتا ساک دستي گذاشته شده بود .
آوردمشون بيرون و برگشتم پيش بقيه .
وقتي که در زديم ، يه زن ميانسال در رو باز کرد .
مامان گفت : منزل مهديان ؟
: بله بفرماييد
وقتي که مامان گفت براي چه کاري اومديم ، دعوتمون کرد توي خونه .
خونه و زندگي متوسطي داشتن .
راهنماييمون کرد به اتاق مهمونها .
روي ديوار عکس دخترشون با نوار مشکي داشت به ما نگاه ميکرد .
اون زنه اومد و نشست روبرومون .
چند دقيقه اي سکوت بين ما حکمفرما بود که مادرم گفت : اين عکس اون خدا بيامرزه .
زنه نگاهي به عکس کرد و گوشه روسريش رو گرفت ، جلوي صورتش .
مامان بلند شد و رفت پيشش نشست و دلداريش داد .
وقتي يکم آروم شد گفت : دخترم فقط بيست وپنج سالش بود ، اگه زنده بود ، ماه ديگه قرار عقد و عروسيش بود .
مامان که انگار خودش هم خيلي ناراحت شده بود ، گفت : خدابيامرزتش ، با اين کاري که شما کرديد ، حتما تو اون دنيا آرامش ميگيره .
با اين کارتون به چند تا جوون همسن و سال دختر خودتون زندگي داديد .
بخدا الان تو اون دنيا کلي سلام و صلوات پشت دخترتون و شماست .
تو اين حرفها ، در باز شد و دو تا دختر نوزده ، بيست ساله در حالي که چاي و شيريني تو دستشون بود اومدن تو .
براي يک لحظه دلم لرزيد .
ميوه و چايي رو تعارف کردن و نشستن پيش مادرشون .
مادرم به اون خانم گفت : دخترهاي شما هستن .
يکي از اون دختر ها گفت : بله ، من مژده ام ، اينم خواهرم مهساست .
مامان گفت : علي اون بسته ها رو بده .
بلند شدم و دادم دست مادرم و دوباره نشستم .
مامان بسته ها رو داد دست مژده و گفت : ناقابله ، دخترم ، ميدونم هرکاري که بکنيم ، نميتونيم اين کار شما رو جبران کنيم ولي خواهش ميکنم قبول کنيد .
مژده هم تشکر کرد و بسته رو گرفت و رفت بيرون .
مادر دخترا ، رو به مادرم و گفت : چرا زحمت کشيديد خانم دکتر ، بخدا بي منت اينکار رو کرديم ، شرمنده کرديد .
مامان هم گفت : نه خواهش ميکنم خانم مهديان ، گفتم که ، ناقابله ... ، کار شما ارزشش خيلي بيشتر از اينهاست .
بعد بلند شد و گفت : با اجازه شما ، کم کم رفع زحمت کنيم .
مادره بلند شد و گفت : کجا به اين زودي ، نشسته بوديد .
مژده با يه ظرف ميوه اومد و گفت : کجا ، بفرماييد بشينيد ، الان پدر هم ميان ، خواهش ميکنم بفرماييد .
مامان گفت : نه ، تشکر ، راستش من از بيمارستان با مرخصي ساعتي اومدم بيرون ، انشالله بعدا خدمت پدر هم ميرسيم براي تشکر .
وقتي سوار شديم ، يه جوري شده بودم ، انگار دلم نميخواست که از اونجا بريم .
وقتي برگشتيم خونه ، احساس ميکردم زير دلم خالي شده .
انگار يه چيزي از وجودم رو جا گذاشته بودم .
مهدي اومد ، پيشم نشست .
داشت با خوش حرف ميزد ، بهش گفتم : چته ؟ ديوونه شدي ، داري با خودت حرف ميزني ؟
گفت : هيچي ، داشتم به خانوادشون فکر ميکردم ، چه خانواده محترمي بودن ، چه دخترهاي .....
زدم پس کله اش و گفتم : مهدي ، خاک تو اون سرت که ما رفتيم براي تشکر از کاري که براي تو کردن ، اونوقت تو چشمت دنبال دختر مردمه .
گفت : مگه چي گفتم ؟ گفتم چه خانواده محترمي بودن ، همين .
مامان اومد تو سالن و گفت : تو اتاق يه چيزهايي فهميدم ، اگه خبريه بگيد .
مهدي گفت : چيزي نيست خانم شادمان ، ما يه حرفي از دهنمون در رفت ، اميد بزرگش کرد .
مامان خنديد و گفت : حرف که خودش نميپره ، تا دل نخواد ، زبون اينجوري نميگرده .
مهدي که يکم سرخ و سفيد شده بود ، گفت : راستش رو بخواهيد نميدونم ، راستش بنظرم ، دخترهاش ، دخترهاي خوب و معقولي ميومدن .
بعدمادرم گفت : حالا ، کدومشون بيشتر نظرت رو گرفته ؟ بگو شايد قسمت هم شديد .
مهدي يکم _ من و من _ کرد و گفت : مهسا .
مامان با خوشحالي گفت : تبريک ميگم بهت مهدي جان ، انشالله هميشه به شادي .
من با خوشحالي به مهدي تبريک گفتم و گفتم : اگه من بودم ، مژده رو ميگرفتم ، دختر عاقلتري به نظر ميومد ، تازه هم خوشگل تر بود هم اجتماعي تر .
همين که اين رو گفتم ، خودم فهميدم چه سوتي ناجوري دادم ، واسه همين گفتم : البته گفتم اگه من بودم .
مامان و مهدي داشتن من رو نگاه ميکردن و ميخنديدن .
بعد مامان تو چشمام خيره شد و با لحن جدي گفت : اميد جان ، به من راست بگو ، دلت سر خورده براش .
يه کم _ اهم و اوهوم_ کردم و خواستم بلند بشم که مهدي دستم رو گرفت و گفت :
اميد ، من و تو که چيز مخفي از هم نداريم که ، داريم ؟
من که گفتم دردم چيه ، تو هم بگو .
بعد مکثي کرد و خواست حرف بزنه که يهو حالتش عوض شد .
با يه لحن ديگه اي پرسيد : علي ببين ، يه چيزي ميپرسم ، ميخواهم راستش رو بگي ، قسم ميخوري راستش رو بگي ؟
من که از اين تغيير حالتش تعجب کرده بودم ، گفتم : چت شد مهدي ؟ چرا يهو عوض شدي ؟
گفت : به روح مادرت قسم ميدمت ، تو مهسا رو پسند کردي ؟
گفتم : نه
گفت : پس چرا از حرف زدن طفره ميري ؟
گفتم : جهنم ، مژده چشمم رو گرفته .
اين رو که گفتم ، مامان بلند شد و يه _ کل _ کشيد و گفت : برم اسپند دود کنم واسه هر دوتون که دو تا شاه دومادا امشب با هم دلشون رفته .
وقتي مامان رفت ، برگشتم به مهدي گفتم :تو چت شد يکدفعه قاطي کردي ؟ هان ؟
گفت : هيچي ، فکر کردم ، مهسا رو نشون کردي .
با خنده گفتم : حالا اگه من ، مهسا رو نشون کرده بودم چي ؟ ميرفتي و پشت سرت هم نگاه نميکردي ؟
گفت : نه ، ميکشتمت .
چشمام گرد شد و گفتم : جدي ميگي مهدي ؟
بلند شد و شترق زد پس گردنم و در حالي که ميدويد گفت : آره ، مگه باهات شوخي دارم ، بدبخت حسود عاشق
دويدم دنبالش ، داشت ميرفت طرف آشپزخونه که مامان با اسپند اومد بيرون و گفت : وايسيد ، وايسيد ، دور سرتون يه اسپند بگردونم که چشم نخوريد .
بعد در حالي که داشت اسپند رو ، دور سر ما ميگردوند ، زير لب ميخوند :
اسپند و اسپند دونه اسپند ، سي و سه دونه
بحق اين دونه هاي اسپند چشم حسود رو بترکونه
ماشالله ؛ ماشالله ، چشم حسود و بخيل و چشم تنگ بترکه ، ايشالله
اونشب ، يک شب فراموش نشدني بود ، هم براي من ، هم براي مهدي
جمعه بعد قرار خواستگاري رو گذاشتيم و مامان و شکوفه ، مژده رو براي من و مهسا رو براي مهدي خواستگاري کردن .
براي هر دوي ما اون روز يه تجربه جديد بود که عاقبت به يه زندگي جديد مبدل شد .
بعد از گذشتن , سالگرد فوت مژگان ، خواهر مرحوم ، مژده و مهسا ، طي يک مراسم رسمي و مجلل ، مامان من و مژده رو و مادر دخترها ، مهدي و مهسا رو دست به دست کردن و اين آغازي شد براي ما .
بعد از ازدواج و برگشتن از ماه عسل ، من و مهدي ، اون شرکت لعنتي ولي در عين حال با شگون رو بستيم و با کمک يار هميشگي و سوممون يعني شهرام ، توي يک شرکت خصوصي ولي معتبر مشغول به کار شديم .
مهدي و مهسا رو نميدونم ولي , من و مژده ، خوشي هامون هر روز بيشتر از پيش ميشد .
دو سال از زندگي مشترک من و مژده ميگذشت .
يک شب توي يه مراسم شام ، از طرف مهدي و مهسا ، مهدي در حضور همه اعلام کرد که قراره تا چند وقت ديگه ، صداي گريه يه بچه توي خونه اشون شنيده بشه .
همه با شنيدن اين خبر به مهدي و همسرش مهسا تبريک گفتن .
اما .....
اونشب مژده حالش عوض شد . از اون شب به بعد ، قرص هاي تقويتي ميخورد ، غذاهاي خاص ميخورد ، بد خلق تر شده بود و اصلا غير قابل تحمل شده بود .
يکروز به مادرش گفتم که با مژده صحبت کنه ، شايد نتيجه بخش باشه و معلوم بشه مشکلش چيه .
بعد از صحبتهاي مژده با مادرش ، فهميدم که مژده از بارداري مهسا ناراحته .
البته نه از بارداري مهسا ، بلکه از اين ناراحت بود که چرا ما نتونستيم تا حالا بچه دار بشيم .
بعد از فهميدن اين موضوع براي اينکه خيالش رو راحت کنم ، راضيش کردم که با من براي آزمايش بياد .
بعد از آماده شدن نتيجه آزمايش ، وقتي که با هم براي گرفتن نتيجه رفتيم آزمايشگاه ، مسئول آزمايشگاه گفت : تبريک ميگم ، يه کوچولو توي راه داريد .
واي ، اگه اونروز مژده رو ميديدي ، از خوشحالي داشت گريه ميکرد ، برگه رو گرفته بود توي دستش و هي بهم نشون ميداد .
اونشب ما هم مثل مهدي ، توي يه مراسم کوچيک وخانوادگي ، اين موضوع رو اعلام کرديم ، اگه اونشب مژده رو ميديد ، از ته دلش ميخنديد و برگه آزمايش رو ميبوسيد .
چند ماهي گذشت و مژده و مهسا داشتن به ماههاي آخر بارداريشون نزديک ميشدن
جنس بچه هامون هم مشخص شده بود ، هر دو دختر .
يک روز ، به پيشنهاد مهدي قرار گذاشتيم ، قبل از زايمان خانوم ها يه سفر تفريحي با ماشين بريم شمال .
آخر هفته ، همگي باهم وسايلمون رو جمع کرديم و حرکت کرديم بسمت شمال
هنوز از پليس ايست بازرسي اميديه نگذشته بوديم .
ماشين ما جلوتر از ماشين مهدي حرکت ميکرد .
داشتم توي ماشين با مژده براي اسم بچه شوخي ميکرديم که ديدم مژده جيغ زد
تا اومدم ببينم که چي شده ، شيشه جلوي ماشين توي صورتم پخش شد و ديگه فقط تاريکي .
توي بيمارستان ، وقتي که به هوش اومدم ، بي معطلي سراغ مژده رو از پرستارها گرفتم ، اما کسي جوابم رو نداد ، در حالي که با داد و فرياد مژده رو صدا ميکردم ، به سختي از تخت بلند شدم .
همين موقع ، مهدي از در اومد داخل و منو گرفت و روي تخت خوابوند .
با گريه از مهدي پرسيدم : مژده ، مژده کجاست ؟ مهدي ، چرا کسي چيزي بهم نميگه ، ميگم مژده کجاست .
مهدي در حالي سعي ميکرد من رو آروم کنه ، گفت : سعي کن آروم باشي اميد ، سعي کن به خودت مسلط باشي ، مژده الان تو اتاق عمله .
هول کرده بودم ، با ترس گفتم : مژده چش شده مهدي ؟ تور و خدا به من بگو .
مهدي ، سرش رو انداخت پايين و گفت : بچت اميد ، شدت تصادف زياد بوده ، بچت همون دم سقط شده .
از ناراحتي ، ضجه ميزدم ، به مهدي فحش ميدادم ، توي سرو صورتم ميکوبيدم ، سعي ميکردم خودم رو از دست مهدي خلاص کنم ، با پا به تخت ميکوبيدم .
پرستار با عجله اومد توي اتاق و توي سرمم يه آمپول رو تزريق کرد .
چند ثانيه اي بيشتر طول نکشيد که روي تخت آروم بگيرم و از حال برم .
وقتي که چشمام رو دوباره باز کردم ، روي تخت کنارم ، مژده رو ديدم که زخمي و بيهوش ، روي تخت بيمارستان خوابيده بود .
روي صورتش رو جاي شيشه هاي شکسته پر کرده بود .
ميتونستم ، حال مژده رو وقتي که به هوش مياد و متوجه قضيه ميشه بفهمم ، من هم الان همون حال رو داشتم .
دوست داشتم که چشمام رو ببندم وقتي باز ميکنم، ببينم که همه اين ماجرا فقط يه خواب تلخ بوده ، يا اينکه اصلا چشمام رو باز نکنم .
دلم داشت از غصه ميترکيد ، ميخواستم فرياد بزنم و با صداي بلند زار بزنم ولي من آروم و بيصدا گريه کردم .
وقتي که مژده موضوع بچه رو شنيد ، اونقدر جيغ زد ، اونقدر خودش رو زد که از صورتش خون سرازير شده بود و صداش در نمي اومد .
سه روز توي بيمارستان اميديه بستري بوديم .
بعد از برگشتن به خونه ، هر دومون مث ديوونه ها شده بوديم .
روي تخت همش به سقف نگاه ميکرديم . وقتي که يک جا مينشسيتم ، به يک چيز خيره ميشديم و ديگه صداي کسي رو نميشنيديم . پرخاشگر شده بوديم و به هر حرف يا حرکتي واکنش نشون ميداديم .
مادرم ، چند بار ، روانکاو و روانشاس آورد براي من و مژده ، ولي تاثير نداشت .
بعد از يه مدت ، من با کار کردن ، تونستم از اون حالت شوک در بيام ولي مژده روز به روز بدتر ميشد و جلوي چشم من آب ميشد .
از اون روز لعنتي يک ماهي ميگذشت ولي من و مژده بقدر ده سال پير شديم .
قضيه با بدنيا اومدن ، محيا ، دختر مهدي و مهسا بدتر هم شد .
روزي که با مژده ميرفتيم براي تبريک ، با خودم گفتم : شايد با رفتن ميون جمع و ديدن بچه خواهرش ، از اين حالت بيرون بياد ، ولي اونروز ، وقتي بچه رو توي بغل مهسا ديد ، جيغ زد و با ناخن صورت خودش رو زخمي کرد .
وقتي با دکتر روانکاوش صحبت کردم ، بهم گفت که مژده ، هنوز توي شوک تصادف و سقط بچه سر ميکنه .
پرسيدم : مسافرت چي ؟ به بهتر شدن حالش کمک ميکنه ؟
دکتر جواب داد : البته ، يه مسافرت شايد بتونه ، اون خاطرات رو ازش دور بکنه .
ميدونستم که اگه اسم شمال رو بيارم ممکنه دوباره دچار شوک عصبي بشه ، واسه همين ، تصميم گرفتم که مژده رو چند وقتي ببرم کيش .
با رفتن به کيش ، مژده کم کم به حالت قبليش برگشت و تونست با خاطره اون روز کنار بياد .
اما اين شروعي بود براي مشکلات جديد .
بعد از حدود يکسال موندن در کيش ، برگشتيم اهواز .
همون روز اول ، مهدي و مهسا با دختر کوچولوشون که الان ديگه يکساله شده بود اومدن به ديدنمون .
همش از اين ميترسيدم که مژده با ديدن بچه مهدي ، دوباره دچار شوک عصبي بشه ولي در عين ناباوري ، اونروز مژده کاملا عادي رفتار کرد .
شب موقع خواب ، مژده بهم گفت : اميد
: جانم مژده
* : يه چيزي بگم
: بگو ، گوش ميدم
* : به نظرت زندگي ما يه چيزي کم نداره ؟
: منظورت رو متوجه نميشم ، نه ، خيلي هم خوبه زندگيمون ، چشه ؟
* : منظورم اينه که ... ، ميخوام بگم ،زندگيمون يکم سوت و کور نيست ؟
: حرفت رو راحت بزن ، چيزي شده ؟ کسي چيزي گفته ؟
* : نه ميخوام بگم ، جاي يه بچه توي زندگي ما خالي نيست ؟
: راستش چرا ، من هم احساسش ميکردم ولي نخواستم که دوباره يادت بيارم .
* : نظرت چيه ؟
: فعلا بخواب ، صبح در موردش باهم صحبت ميکنيم ، شب بخير
* : شب بخير
صبح موقع صبحانه ، گفت : اميد ، در مورد حرفم فکر کردي ؟
گفتم : بايد با مادر مشورت کنيم ، ببينيم مشکلي برات ايجاد نميکنه ، بعد .
گفت : پس بي زحمت ، داري ميري بيرون ، من هم برسون دم بيمارستان
با هم سوار ماشين شديم و اول کار رفتيم بيمارستان
دم بيمارستان که پياده شد ، گفتم : بمونم منتظر ؟
گفت : نه ، شايد طول بکشه .
گفتم : پس هر وقت ، اينجا کارت تموم شد ، يه تماس باهام بگير ، زود خودم رو ميرسونم
تا ظهر منتظر زنگ تلفنش بودم ، وقتي ديدم زنگ نزد ، خودم با بيمارستان تماس گرفتم .
وقتي از مادر پرسيدم که مژده پيش شماست يا نه ، گفت : دو ساعت پيش از بيمارستان رفت بيرون ، مگه تا الان نيومده خونه .
نگرانش شدم ، سريع لباس پوشيدم که برم دنبالش ، ماشين رو از پارکينگ آوردم بيرون و به سرعت رفتم طرف بيمارستان تا همه مسيرهاي احتمالي رو بگردم .
هنوز به بيمارستان نرسيده بودم که مژده رو توي پارک ديدم .
از پشت سرش رفتم طرفش .
خودش بود ، نشسته بود روبروي نرده هاي مهدکودک و داشت گريه ميکرد .
نشستم کنارش ، برگشت و وقتي ديد منم ، سريع اشکهاش رو پاک کرد و گفت : چرا اومدي اينجا ؟ من که خودم ميومدم .
نگاهش کردم ، نگاهش پر از خواهش بود .
گفتم : چرا گريه ميکردي ؟
گفت : هيچي ، دلم گرفته بود ، بعد آهي کشيد و گفت : داشتم به اين بچه ها نگاه ميکردم ، نگاه کن ، اگه بچموم الان زنده بود ، يکي ، دو سال ديگه ، مث اينا داشت اينجا بازي ميکرد .
گفتم : اشک هات رو پاک کن بريم ، بهش فکر نکن ، دوباره اعصابت بهم ميريزه بلندش کردم و کمکش کردم سوار ماشين بشه .
وقتي رسيديم خونه ، بهش گفتم : مامان چي گفت ؟
گفت : چي رو چي گفت ؟
گفتم : بچه ، پس صبح رفته بودي اونجا چيکار کني ؟ رفتي ببيني مشکلي برات وجود داره يا نه .
گفت : هيچي ، بايد با هم بريم ، آزمايش بديم تا معلوم بشه.
گفتم : هر وقت که خواستي ، بگو که باهم بريم .
خوشحال شد.
گفت : ميتوني فردا باهام بياي بريم ؟
گفتم : مشکلي نيست ، فردا صبح زود ، با هم ميريم .
صبح وقتي آزمايش رو داديم ، مسئولش گفت : تا پس فردا نتيجه آماده ميشه .
توي اين دو روز مژده ، سر از پا نميشناخت .
ثانيه شماري ميکرد که برگه آزمايش رو بگيره و نتيجه اش رو ببينه .
صبح زود آماده شديم و رفتيم براي گرفتن نتيجه .
مژده از خوشحالي توي پوست خودش نمي گنجيد .
وقتي که برگه آزمايش رو گرفتيم ، به پرستار مسئولش گفتم : نتيجه آزمايش چيه ؟
پرستاره هم يه مشت ، اصطلاحات پزشکي تحويلمون داد و حوالمون کرد به دکتر .
تا شب صبرکرديم ، وقتي که مادر اومد ، برگه رو بهش داديم که نتيجه رو بهمون بگه .
وقتي که برگه رو خوند ، صورتش برگشت ، گفت : علي ، مي تونم باهات خصوصي حرف بزنم .
مژده که نگران شده بود گفت : طوري شده ، مادر جون .
مادر که صورتش نگران به نظر ميرسيد ، در حالي که ميخواست خودش رو آروم نشون بده گفت : نه عزيزم ، طوري نيست ، خودت رو نگران نکن .
وقتي که با مادر ميرفتم توي اتاق ، مژده با نگاه نگرانش ، ما رو تعقيب ميکرد .
توي اتاق چيزي رو شنيدم که اگر مژده ميشنيد ، پر پر ميشد .
بله ! ، مادر بهم گفت که امکان بارداري دوباره مژده ، چيزي در حد صفره .
بعد از اون تصادف ، مژده ديگه نمي تونست که بارور بشه .
البته ، اين رو هم گفت که توي در حد صفر هم اميد هست ولي ناچيز
قبل از اينکه از اتاق بيام بيرون ، به مادر گفتم که نميخوام مژده از اين قضيه چيزي بدونه ، ميدونستم که خيلي بهم ميريزه ، ميدونستم که ديگه طاقت يه ضربه روحي ديگه رو نداره . ميخواستم که به اميد زنده باشه .
وقتي که از اتاق اومديم بيرون ، با يه خنده مصنوعي ، با صداي بلند گفتم : مامان ، اين حرف رو خوب خودت بهش ميزدي ، تازه خوشحال تر هم ميشه که کمکش کنيد .
بعد نشستم پيشش و گفتم : هيچي نبود ، فقط گفت که براي بارداري دوباره ، بايد يه کارهايي رو انجام بديم .
با خوشحالي گفت : چه کارهايي ؟
توي چشماش ، برق شادي رو ديدم ، ميخنديد ، درست وقتي که من توي قلبم ، عاجزانه ضجه ميزدم .
مامان که حال من رو ديد ، گفت : هيچي ، بايد يکسري دارو بايد مصرف کني و بايد خودت رو تقويت کني .
از اونروز مژده با يه اميد واهي زندگي کرد .
مرتب به خودش ميرسيد ، داروهاي تقويتي استفاده ميکرد ، اخلاقش از هميشه بهتر شده بود و البته چشم انتظار بود ، چشم انتظار يه خنده ، خنده بچه
بدترين چيزي که من رو عذاب ميداد ، اين بود که من هم بايد به خاطر مژده ، دروغ خودم رو باور ميکردم .
روز به روز مژده بيشتر توي باتلاقي که من براش درست کرده بودم فرو ميرفت و من فقط بايد سکوت ميکردم .
يکسال گذشت و محيا دو ساله شد و براي مژده خبري نشد
دو سال گذشت ، سه سال ، چهار سال ، پنج سال
ديگه اميد مژده هم ، نااميد شده بود .
هر روز محيا رو ميديدم که پيش چشم مژده قد ميکشيد و بزرگ و بزرگتر ميشد و مژده فقط با سکوت نگاهش ميکرد .
ميدونستم که داره از تو ميشکنه ، مثل من که از پنج سال پيش شکسته بودم .
هر روز اين دکتر ، هر روز اون دکتر، هر روز نا اميد تر از ديروز
تا اينکه ...
از لرزش صدايش فهميدم که اينبار هم همه تلاش ها بي نتيجه بوده ، اين سال هشتم بود که به دکتر مراجعه مي کرديم و بي حاصل مي موند
توي ماشين اصلا با هم صحبتي نکرديم ، فقط مژده بود که آرام هق هق مي کرد و بغضش را خالي مي کرد
دم در خانه آهسته پياده شد و منتظر من نايستاد ، در را باز کرد و داخل شد و مستقيم به اتاقش رفت و در رو پشت سرش قفل کرد
اين عادتش بود ، هر بار که با جواب منفي مواجه مي شد اينکار را مي کرد تا با خيال راحت تا صبح اشک بريزه و خودش را خالي کنه
من رسيدم پشت در ، دستگيره را فشار دادم ، وقتي ديدم در قفله از پشت در گفتم : مژده جان ، در را باز کن ، مژده ، به خدا خودت رو با اين کارها نابود مي کني
ولي مژده وقتي براي شنيدن حرفهاي من نداشت ، فقط مي خواست گريه کنه ؛ آنقدرگريه کنه که ديگر برايش نايي نمونه ؛ آنقدر گريه کنه که خدا دلش به رحم بيايد و به نذر و نياز هاش جواب بده .
من در پشت در سست نشسته بودم و پا به پاي مژده اشک مي ريختم ، بي صدا و پر معنا ، اشک هايي که در پس آنها حسرت صداي خنده يک بچه ، شنيدن يک جمله بابا و دوباره شاد ديدن مژده را مي شد ديد
هر دومون از نه سال پيش که اون تصادف لعنتي اتفاق افتاد ، ديگه رنگ خوشي رو نديده بوديم .
از اون روزي که جنين شش ماهه اي که هر روز و هر شب به صداي قلب کوچيکش گوش ميکرديم ، ديگه بيصدا شده بود و ...
صداي زنگ ساعت نيمه شب را اعلام کرد ؛ صداي مژده ديگر شنيده نمي شد ، انگار ديگر از حال رفته بود
دستم رو به دستگيره گرفتم که بلند بشم که ديدم در بازه ؛ وارد اتاق شدم و بدن بي رمق مژده را درکنار تخت ديدم ، آرام در کنارش نشستم ، هنوز گونه هاش خيس اشک بود و زير چشمهايش از بس که گريه کرده بود پف کرده بودند ؛ آرام مژده را به آغوش گرفتم و روي تخت خوابوندم و خود بيرون رفتم و روي کاناپه دراز کشيدم .
به تمامي کارهاي گذشته ام فکر کردم و آرام خوابيدم
صبح با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم ، خانم رسولي ، همسايه طبقه پاييني بود که نگران حال مژده شده بود ؛ آخه ديشب صداي گريه هاي من و مژده را شنيده بود ، زنگ زده بود که از حال مژده خبر بگيره
بعد از قطع کردن تلفن تازه به خودم آمدم و ديدم ميز صبحانه چيده شده و مژده هم داره چايي مي ريزه
مژده با لبخند رو کرد به من و گفت : آقا اميد ، بفرما صبحانه
مي شد از پشت آن خنده ، غمي که در سينه داشت را احساس کرد
سر ميز صبحانه نشستم و به مژده نگاهي کردم ، گوشه اي از برگه آزمايش را در جيبش ديدم ؛
مي دانستم که حتما از صبح زود تا الان چندين بار به کاغذ نگاه کرده
به ظاهر چاي مي خوردم ولي هنوز در فکر مسائل ديشب بودم ، مسائلي که نه سال بود که داشتم باهاشون سر ميکردم ، ناگهان با صداي مژده رشته افکارم پاره شد
اميد هنوز تو فکر ديشبي ؟
چي گفتي ؟
ميگم هنوز تو فکر ديشبي ؟
آره ، نگو خودت تو فکرش نيستي
اميد، اگه من ديگه براي هميشه نتوانم بچه دار بشم آنوقت چيکار مي کني ؟
يک لحظه جا خوردم ، با اين سوال آشنايي داشتم ولي اينبار لحن مژده بادفعات قبل فرق داشت ، انگار مي خواست که حرف خاصي را از زبون من بشنوه .
حرف مژده براي لحظه اي دوباره فکر علي را به خود مشغول کرد
ولي با بي حوصلگي بلند شدم و گفتم :
اين همه آدم بي بچه ، خوب چيکار مي کنن ؟ ما هم مثل آنها؛ يک بچه ي پرورشگاهي .....
مژده بلند شد و با لحني عصباني گفت :
من اين حرف ها رو شنيدم ، چند بار هم شنيدم ! ، نظرم هم در باره اون دادم پس نمي خواد خودتو مثل مرد هاي متفکر نشان بدي ؛ راحت باش حرف دلت را بزن
بعد با عجله از آشپزخانه بيرون رفت و مستقيم وارد اتاقش شد ، منم هم بدنبالش آمدم و توي چارچوب در ايستادم و پرسيدم :
چي مي خواهي بگي ؟ ها ؟ اصلا چي مي خواهي بشنوي ؟
مژده با لحن غم انگيزي گفت :
واقعيت رو ، مي خوام بدونم هنوزم برات ارزش همون مژده اون سال ها رو دارم ؟
کنار مژده نشستم و دستم را روي شانه هاي مژده گذاشتم ، مژده رو به خودم نزديک کردم و گفتم ، بابام هميشه مي گفت :
خدا با ارزش ترين چيز هايي که براي آدم مي ذاره رو تک مي آفرينه ، زن هم يکي از اون ها ست
بعد با خنده گفتم :
مژده من به خدا من دوستت دارم ، همينجوري که هستي ، بعد از يک مکث کوتاه با لحن جدي گفتم :
حتي ، حتي بدون بچه ؛ که ناگهان بغض مژده ترکيد و سرش رو گذاشت روي سينه ام و اشک ريخت .
ساعت نزديک دوازده بود که مژده بهم گفت اميد من امروز بجاي شيفت عصرم ، سوئيچ رو بده
از اتاق بيرون آمدم و گفتم :
مي رسونمت ، ماشين رو مي خوام
ساعت دوازده و ربع بود که سوار ماشين شديم و از پارکينگ بيرون آمديم و حرکت کرديم ؛ سر چهارراه که رسيدند ، دبستاني ها تعطيل شده بودند و خيابان ها شلوغ شده بود
مژده همينطور که محو تماشاي بچه ها شده بود ، صداي ضرباتي رو به شيشه شنيد ؛ شيشه را پايين داد
يک دسته گل نرگس جلوي صورتش ظاهر شد و بعدش يک دختر بچه که سن زيادي هم نداشت از پشت گلها خودش رو نشان داد : خانم تو رو خدا گل بخريد ، فقط يه دسته ، تو رو خدا ، هر چي مي خاي بده ، يه دسته .
مژده يه دسته خريد وهزار تومن بهش داد و گفت باقيش هم مال خودت و خواست با دختربچه حرف بزند که چراغ سبز شد و من حرکت کردم
دخترک از دور گفت :
خدا بچه هاتو برات نگه داره و خنديد
دم ورودي بيمارستان ايستادم ، بعد رو کردم به مژده و گفتم :
اگه ديدي حالت مساعد نيست يا چيزيت شد يک زنگ به من بزن تا سريع خودمو برسونم ، باشه ؟
مژده هم با خنده کيفش را برداشت و گفت :
چشم آقاي بفکر همسر و رفت
توي شهر چرخي زدم و چند قلم جنس خريدم و برگشتم خونه
ساعت نزديک ده ونيم شب بود که صداي چرخاندن کليد توي راهروي مجتمع به گوشم رسيد و چند لحظه بعد مژده وارد مجتمع شد
توي راه پله ها چند دقيقه اي را با خانم رسولي سلام و احوال پرسي کرد و بعد آمد بالا
وقتي داخل خونه شد ، منو ديدکه پاي تلويزيون خوابم برده و يک عالمه پوست تخمه هم روي مبل و ميز و زمين پر و پخش شده
پاورچين پاورچين رفت طرف اتاق تا لباس هاشو عوض کنه
وقتي برگشت يه ملافه هم با خودش آورده بود ،
ملحغه رو روي من انداخت و آروم تلويزيون را خاموش کرد
داشت ميرفت که بخوابه که غلتي زدم وبيدار شدم و به مژده لبخندي زدم ، گفتم :
کي برگشتي من نفهميدم ؟
مژده هم گفت:
چيز زيادي نيست ؛ تقريبا از وقتي شما خواب بودي ، حالا پاشو برو سر تختت بخواب تا من اينجا رو جمع و جور کنم که خودش نيم ساعت وقت مي بره
از روي مبل بلند شدم و گفتم :
آخه من زني به خوبي تو از کدوم دهات پيدا مي کردم؟
: مژده هم خنديد و گفت
از همون دهات خودتون و با لوله جارو زد بهم
يه بيست دقيقه بعد که کارش تموم شد ، آمد که بخوابه ، ديد من هنوز بيدارم
پس چرا هنوز نخوابيدي؟ گفت :
: نمي دونم مژده ، ديگه خوابم نمياد ، دلم مي خواد حرف بزنم ، مثل اون اولا
: تو هم حوصله داري ها ، خسته و کوفته برگشتم ، حالا حرف زدنت گرفته ؟
صداي آژير ماشين زباله بلند شد
: بهش گفتم
اگه نمي خواي ميرم با مامور شهرداري حرف مي زنم ها ، که يه بالش اومدم خورد توي صورتم
بعد از يه چند دقيقه شوخي و خنده ، دفتر دلمون را باز کرديم ، از هر دري که شد ، گفتيم و گفتيم تا خود صبح
صبح که شد سر ميز صبحانه مژده سر صحبت رو دوباره باز کرد و گفت : اميد ، يکي از دوستانم گفته يه دکتر هست تو آلمان که آزمايش رو مي فرستن پيشش ، روش تحقيق مي کنه نتيجه مي ده ؛ ميگن احتمالش زياده که نتيجه بده
گفتم : خوب اگه ، نتيجه اش مثبت بود ، ميخواي بري آلمان ؟
: نه بابا دارو ها رو مي فرستن ايران و توي طول درمان تحت نظارت قرار مي گيريم
: با استقبال از نظرش گفتم
سنگ مفت ، گنجيشک هم مفت بفرست …بد نيست
مژده از شادي تو پوست خودش نمي گنجيد ، با عجله حاضر شد که با هم بريم براي آماده کردن آزمايشات
علي خسته بود ؛ براي همين هم از آژانس ماشين گرفتند
پشت چراغ قرمز ، مژده هرچه چشم چشم کرد که اون دختر گلفروش رو ببينه ، نديد ؛ هنوز صورت زيباي او را از ياد نبرده بود
در طول مسير ترافيک زيادي بود به همين خاطر کمي ديرتر از قرار به موسسه ژنتيک و باروري رسيديم؛
دوباره همان آزمايشات قديمي و هميشگي براي هر دومون تکرار شد ؛ تقريبا دو ساعت توي موسسه معطل شديم و قرار بر ارائه جواب آزمايش تا هفت الي ده روز ديگه شد
وقتي از موسسه خارج شديم ، مژده سر از پا نمي شناخت ولي من ديگه مطمئن بودم که بازم يه کار بي فايده را در پيش گرفتم ، آخه اگه قرار بود بشه ، تا حالا ميشد
ميدونستم اين کار هيچ حاصلي را بجز غمگين تر کردن مژده نداره
مثل هميشه تصميم گرفتيم ، که کمي توي پارک کودک که نزديک موسسه بود قدم بزنيم و باز هم مثل هر بار روبروي وسايل بازي نشستيم و به بچه هايي که غرق رويا ها و بازيهاي کودکانه خودشون بودند خيره شديم
وقتي برگشتيم خونه ، روي پيغامگير از طرف مادر مژده يه پيغام بود ،که براي شام دعوتمون کرده بودن
شب که رسيديم خونه مادرش اينا ، ماشين مهدي دم در پارک بود ، در زديم ، محيا که حالا ده نه سالش بود اومد در رو بازکرد و گفت : سلام عمو اميد .
بغلش کردم و گفتم : سلام عمو جون ، چطوري تپل خانوم ؟
مهدي از اتاق اومد بيرون و داد زد : به به ، باجناق محترم ، چطوري شما ؟ بوي کباب رسيده اينورا پيدات شده ، چترباز .
مژده اومد تو و گفت : باز شما دوتا به هم رسيديد ، کري خوندنتون گل کرد .
مهدي يه خنده اي کرد و گفت : سلام مژده خانوم ، آخه اين شوهرت مال کري خوندنه ؟ اگه بخوام دو سوته ، سوسکه .
مادر مژده اومد تو حياط و گفت : مژده جون ، بيا تو مادر ، اين دو تا تازه بهم رسيدن ، حالا حالاها چونه اشون کار ميکنه .
مژده که رفت داخل ، مادرش اومد پيش من و گفت : سلام اميد جان ، خوبي مادر ، ظهر زنگ زدم مادرت هم دعوت کنم ، سراغتون رو گرفتم يه چيز هايي گفت .
دوباره رفتيد آزمايش ؟
گفتم : آره ، حاج خانوم ، چيکار کنم ديگه ، اميدواره ، نميشه نااميدش کنم ، بالاخره مژده هم دلش به همين آزمايش ها خوشه .
مادرجون ، يه آهي کشيد و برگشت تو خونه .
تو تمام مدت مهموني ، حواسم به مژده بود ؛ تمام نگاهش به سمت محيا بود .
ميدونستم چشه ، هميشه وقتي محيا رو ميديد ، آه ميکشيد و ميگفت : اگه دختر ما هم زنده بود ، الان همسن و سال محيا بود و داشتن با هم بازي ميکردن .
اونشب هم رد شد و ما يکروز به اعلام نتيجه نزديکتر شديم .
گذشت تا روزي که قرار بود نتيجه آزمايش رو بگيريم ، مادر مژده زنگ زد که از حال مژده خبر بگيره ، ببينه اين چند شب دوباره حمله عصبي بهش دست داده يا نه.
گفتم: نه ، فعلا دلش به اين آزمايش جديده خوش بود ، امروز هم مثل هميشه ، تا بعد بايد يه فکر ديگه کنيم .
گفت : حالا اين آزمايش جديده تاثيري داره ؟
گفتم : نه مادرجون ، اينم يه آزمايش بيخوده مث باقي آزمايشها ، به خدا منم گير کردم ، هر کي بود تا حالا کوتاه اومده بود ، ديگه من عقلم نميرسه که چيکار کنم .
صحبت هامون که تموم شد ، برگشتم تو اتاق خواب ديدم مژده گوشي رو گرفته تو دستش .
پشتش بهم بود .
وقتي صداس کردم ، با آستينش صورتش رو پاک کرد و برگشت .
از چشمهاي قرمزش ميشد فهميد از اول داشته گوش ميداده .
خواستم براش توضيح بدم ، انگشتش رو گذاشت رو لبهاش و گفت : هيس ، هيچي نميخواد بگي ، خودم همه چيز رو فهميدم .
بعد بلند شد و رفت بيرون .
پشت سرش من هم بيرون اومدم .
با صداي باز شدن آب حموم ، فهميدم رفته دوش بگيره و گريه هاش رو بکنه .
اعصابم بهم ريخته بود ، لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون .
رفتم تو پارک هوا بخورم ، اعصابم بياد سر جاش .
يه يک ساعتي رو که نشستم ، بلند شدم که برگردم خونه .
تو راه تلفن همراهم زنگ زد و از پشت گوشي مامان بود .
با خوشحالي گفت که از مرکز ناباروري زنگ زدن خونه ما ، کسي گوشي رو برنداشته ، براي همين زنگ زدن بهش
چيزي رو گفت که باورش براي من مثل معجزه بود
خبري که با شنيدنش من از خوشحال داشتم پس ميفتادم ، اگه مژده ميشنيد ، از خوشحالي بال در مياورد .
خبر موسسه اين بود ، مژده ميتونست مادر بشه ، اونم هم با يه تکنولوژي جديد
با عجله راه افتادم تا اين خبر رو بهش بدم ، سر راه هم از گل فروشي ، يه دسته رز سفيد گرفتم .
وقتي رسيدم خونه ، هر چي مژده رو صدا کردم جواب نداد .
رفتم براي اتاق خواب که ديدم هنوز صداي دوش مياد .
هر چي در زدم ، مژده جوابم رو نداد
دستگيره در رو چرخنودم ولي در هم قفل بود
نگاهم به پايين در افتاد ، يه رگه خون توي آب شناور بود
از ترس با لگد در رو باز کردم
اون چيزي رو که فکرش هم نميکردم رو جلوي چشمام ديدم
مژده توي وان دراز کشيده بود و رنگش سفيد سفيد شده بود
سفيد ميون سرخي خون
درست مثل دسته گلي که الان کف حموم بود
رگش رو با تيغ زده بود ، نگاهم به ديوار افتاد ، با خون نوشته بود
خداحافظ






• 1- گندهه : معناي لفظي بزرگ تر ميباشد .
• 2 – هيهات : معناي لفظي شلوغ کاري و مصيبت مي باشد .
• 3 - سمبل کاري از اسمبل در زبان انگليسي مي آيد که امروزه به معناي سر هم بندي ، درست کردن و يا تعمير سريع و با عجله و تا حدي بي نظم گفته ميشود .
• 4 – منظور از رودست همان واژه ي کلک ، فريب يا حقه مي باشد .
• 5 – قازي به معناي عام و لفظي لقمه ي بزرگ مي باشد .
• 6 – تلقين از واژه ي القا مي آيد ، يعني تصور يا وارد کردن يک حس يا يک عمل به خود ، مانند : بيماري تيک چشم يا ... که به بدن خود تلقين خارش ، درد و يا هر حس مزاحم ديگر ميدهيم .
• 7 – استرپ ( ( strap يعني بستن با تسمه پلاستيکي براي انجام کاري
• 8 – طبق قانون مجازاتهاي کيفري ، هرگاه شخصي طي دفاع از خود و بصورت غير عمد مرتکب قتل شده و دفاع از خود و قتل غير عمد در آن به اثبات برسد و مورد منع قانوني ديگري در پرونده متهم نباشد ، در صورتي که قاتل از وارثين مقتول باشد ، مطابق قانون اختيار دريافت ارث را دارا ميباشد .
• 9 – Polorighde نوعي دوربين عکاسي رنگي با چاپگر سرخود که در سالهاي 1345 تا 1360 در ايران استفاده ميشد .
• 10 – اين ترانه از نوشته هاي خودم ( علي براهيمي بواني ) ميباشد و هرگونه استفاده و بهره برداري بدون کسب اجازه از نويسنده جرم محسوب ميگردد و موجب ضمان شرعي ميشود .
• 11 – فردي که عمل پيوند کليه را انجام ميدهد ، تا يک ماه در بخش مراقبت هاي ويژه و تا يک ماه بعد در بخش عمومي تحت نظر قرار ميگيرد.